دوست عزیز.
امروز بد جوری دلم گرفت برای مرگ آن دختر ، ویا آیا کسی نبود تا اورا نجات دهد؟ اوف، تنها درقلرو یک قدرت مطلق انسان مجبور میشود تن به هر بدبختی وگاهی حقارت بدهد امروز دیگر کسی نه بفکر روح ونه بفکر جان انسانها نیست ، همه با هم ودسته جمعی بدون کوچکترین وکمترین اعتقادی مردم را بسوی یک قفس بزرگتر میکشانند امروز به هر سو نگاه میکنم همه » صنم « پرست شده اند روح گم شده تنها جسم ارضا شود کفایت میکند مهم نیست روح درکجا گم شده ویا میشود عشقها گم شده وکهنه شده اند حالا زور است که حکومت میکند وپول است که زوررا حمایت میکند ، دیگر هیچکس بفکر دوست داشتن ها نیست .
روز گذشته به گفته های دوستی از راه دور گوش میدادم میخواهد برگردد در جوار یک مرقد مطهر تا درآنجا بمیرد ، کسیکه هیچگاه به هیچ چیز هیچ کس اعتقاد نداشت چه نیروی اورا میکشاند ؟ ترس ؟ بمن میگفت :
نمیتوانم معشوق ترا نجات دهم وزیر بال خود بگیرم ، اوه ، معشوقم نیست ، ازکجا این فکر این اندیشه نابکار به مغز خالیت خطور کرد؟ تو مرد مومنی هستی گفتن این حرفها برازنده تو ولباس تو نیست
او کم کم داشت میخزید از راهی که فرار کرده بود باز گشته ودوباره رو بسوی قبله حاکم داشت ، آهسته آهسته مانند کرم میخزید ، از این تصویر به آن تصویر نما از این گفتار ها به آن مصاحبه ها ، سالها درخارج زندگی کردن وداشتن همه گونه امکانات درکنار مردمان بی تفاوت خودش نیز بی تفاوت وتبدیل به یک تکه سنگ شده بود
چرا روی او حساب کردم وچرا با او حساب باز کردم این مرد زبون وبیچاره حال از قلمرو خود به زیر افتاده وداشت بر میگشت تا سالهای آخر عمرش را درجوار یک حضرتی بگذارند ، از خود پرسیدم :
چرا مردم احمق شده اند ، چرا دردهای دیگران را احساس نمیکنند وبه ژرفای روان درد کشیده دیگری پای نمیگذارند ؟ جواب چیست ؟ سئوال چه بود ( کامو) .
این آدم ، این مرد در دورانی بس طولانی مقام والایی داشت طرح های زیادی کشیده بود او انسانی شاد کام ، موفق بود ، زیاد کار میکرد مینوشت ، چاپ میکرد ، منهم جعبه دلتنگیهایم را باو سپرده بودم حال آنهارا پس میگیرم دیگر غروز ومتانت وادب او برایم ذره ای اهمیت نداشت .
حال دل به خوشیهای پوچ بسته ام ، به لحظه ها ، نه ، به ثانیه ها ، به یک دم ، واقعی یا پوچ ؛ بی ارزش یا گرانبها چند صباحی دیگر به دنبال نامم یک کلمه ( شاد روان ) اضافه میشود واز دیوار رنج گذر خواهم کرد پناهگاهی خواهم یافت دیگر درد نخواهم کشید .
دیگر سر گذشتی نخواهد بود هرچه بود نوشته ام وتمام شده اکثر اوقات با خودم حرف میزنم ، در مغزم مینویسم آنهارا پاک میکنم ، جا بجا میکنم دوباره مینویسم ، او روزی از من خواست برایش نمایشنامه بنویسم !!! خندیدم ،گفت چرا که نه ، تو خیلی میدانی تو تاریخ زنده ای ، اوف حالمرا بهم میزنی از پناهندگی آمستردام به افق مجسمه آزادی رفتی ودراوج نشستی برایم فلسفه نباف طومار زندگیت پیچیده شده بردار وبرو ، انجا برایت مرثیه خواهند خواند از تو تجلیل بعمل خواهند آورد بدین سان دفتر زندگی او بسته شد .
حال دارم میروم ، به کجا ؟ نمیدانم ، از کجا آمده ام؟ نمیدانم به کجا خواهم رفت ؟ نمیدانم هنوز مقدمه ای نچیده ام هنوز همه چیز در ابهام وسکوت است .
وتو ، ای پرنده کوچک دشتهای سر سبز ، بامن سخن بگو ، افسرده شدی در قفس ؟ خاموش ، آزرده خاطر ، آیا دردام صیادی گیر کرده ای ویا در بند وحشت ، چگونه میتوانم ترا از قفس دلتنگیهایت آزاد کنم ؟ امروز بر تپه بی پناهی ایستاده ام ، مدتهاست که ایستاده ام ، درانتظار .....پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 20/06/2015 میلادی / شنبه