این نخستین بار نبود که تو در دامن مرگ نشستی وآخرین بارهم نیست گمان نکنم زمین ترا بطلبد ، زمین را آلوده خواهی ساخت ، شاید مانند ارباب بزرگ به زور ترا درجایی بگذارند از آن پس گفتنی ها زیادند ، گفتنی هایی که تا امروز در سینه پنهان داشته ام ، ناگفته ها بین من وبودند ، دراولین نگاه واولین دیدار که نگاه ما بهم ایستاد ، تو مرا خوب شناختی در همان اولین دیدار اما من در اولین دیدار ترا ندیدم ، هیچکس را ندیدم سر م پایین بود مانند همیشه دردریای زندگی خودم غرق بودم ، پیرزنی در کنار سماور چایی میریخت دخترش به دنبال حلیم رفته بود ومردان دیگری با چشمان از حدقه درآمده مر ا لخت میکردند ومیبلعیدند .
تا آنروز که جلوی مدرسه ام ایستادی ودیگر زندگیم تمام شد .
بلی گفتنی ها زیادند از آن زمان که نگاه تو در چشمان من نشست ، نه زیبا بودی ونه برازنده ونه چندان قد بلند کمی کم بنظرم کوتوله وبیقواره میامدی اما چیزی دردست تو پنهان بود که مرا بسوی تو کشید ، وآن یادگار پدرم و.( ساز ) بود والفت دیرین من به موسیقی ، پس از تو گفتنی ها زیادند اما باز خاموش خواهم ماند ، دفترچه های روزانه ام زیر خروارها خاک روزی خودرا نمایان خواهند ساخت وگفتنی هاراخواهند گفت و( یا نوشت ) ! دیگر کبوتران آشتی بر بام من وتو نخواهد نشست هرچه هست کلاغان سیه پوشند که من درانتظارآنها هستم درانتظار مرعکانکی که برایم خبر بیاورند روح منفور تو پرواز کرد . امروز بخون تو تشنه ام ، تو هستی بچه های مرا به یغما بردی ، حا ل با جنجال وهیاهو میخواهی بگویی پاک زیستی ؟! نه زبان من باز است ومغزم کار میکند وگفتنی ها دارم روزی آنهارا چون آب جاری در رودخانه به جریان خواهم انداخت اما نه حالا، امروز هنگام گفتن نیست امروز در میان شغالان گرسنه ودزد ومردان کوته قد وکوته فکر نمیتوان از راستیها سخن گفت .
به پیراهن پا ک خود مینگرم گرچه ارزان است ، اما آلوده نیست درآن زمان که سایه ها جنبیدند ، وزندگی به حرکت در آمد سیل جاری خواهد شد وسایه های سیاه وهیبت های نا موزون ومردان کوتوله با روح تاریکشان بر قالب خاک بوسه خواهند زد.
این نخستین بار است که از ناپاکیهای تو مینوسم آما آخرین بار نخواهد بود .
تو همه عمرت را در ظلمت وتاریکی گذراندی ودر زیر تلولو چراغهای بلند سقف خیال کردی که زیر تابش آفتابی ، عمرت به کثافت ونکبت وآلودگیها گذشت ، به هیچ کس وهیچ چیز ایمان نداشتی غیر از همان موادی که ترا دوباره بسوی تاریکی مطلق میبرد ، ناگهان در سر زمین حسرت معجزه بوقوع پیوست من از دوردستها آمدم تا شکم گرسنه ترا سیر کنم .
تو خودرا شاه میپنداشتی بیمار بدبخت حقیری بودی که برای یک لقمه تن به هر حقارتی میدادی همه میدانند ، زبان تو هیچگاه با دل تو یکی نبود مغزت نیز تنها به دور سکه ها میگشت ، تو نیز مانند همسر من مردی حقیر بدبخت وفرومایه بودی ومن چه سرنوشتی داشتم وچگونه توانستم خودمرا از اینهمه آلودگیها کناربکشم ومغزم را ، اندیشه ام را وخودمرا پاک نگاهدارم .
امروز در انتظار انتقام طبیعت نشسته ام ، روزی بتو گفتم که کوهها ، زمین ، درختان سرو ، گلهای باغچه ، پرندگان خوش الحان ، آبهای سنگین رودخانه ها ، آبشارها ، وسیلابها همه با من همراهند ، بتو نوشتم ، من وطبیعت هردو خشمگین درعین مهربانی بیرحم هستیم ، بتو نوشتم از انتقام طبیعت باید ترسید . تو هربار جان میدهی ودوباره زنده میشوی مانند سگی بیمار که هفت جان دارد وباید هفتاد بار با زندگیش ومرگ بجنگد . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/6/2015 میلادی /