سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

سراب

بیخوابی به سرم زده گفتم بهتر است بنویسم ، تمام روز جلوی آئینه

گریستم ، با محروم شدن از زندگی  وآنچه را که از دست داده ای

تمام عمرت را تلاش کردی وخودت را به مرگ نزدیک ساختی تا

به یک عشق بزرگ ، به خانه ، به وطن خود خدمتی کنی ؛ به دنبال

یک عشق  عشق به آزادی  وآن حقی را که باید داشته باشی ، همه را

از تو گرفتند دیگر نمیتوانی به عقب برگردی ، جلوی رویت هم تاریکی

وظلما ت است دیگر هیچگاه به آرزویت نخواهی رسید لعنت بر آنهایی

که ترا باین روز کشاندند وامروز نیز به دنبال قربانی کردن دیگر انند

هرکسی سوراخی را بازکرده دکانی را ایجاد کرده واز درون آن فریاد

میکشد هرکسی به میل خود دیگران را به صحنه میکشاند یکی با لبخند

دیگر با فحاشی وسر به آستان بی خدایی گذاشتن وبه دنبال اهورا گشتن

جوانانی در آنسوی آبها ، اسیر ، سر گردان ووامانده بامید واهی ، بامید

سراب نشسته اند آنهارا به صحنه مرگ میکشانند ، نشسته اند دستور

صادر میکنند دکان جدیدی بازشده آنهم با کلمات وقیح وفحاشی و.....

بدینگونه ما داریم به دنبال سرفراز ی خود میرویم ؟! .

خدارا ، راه من کجاست ؟ قبله من جداست

ناخدای من کیست

در کدامین شهر گمشده به دنبال  سایه امنی بگردم

که راهش از هفتخوان رستم نیز  بگذرد

آه .... این است آن مزرع سبز فلک

با پنداری تب آلود

درتنگه  خود خواهیها

باز  به دریای مرده بر گشتم ، به آسمان آبی

امواج دریا  وسکون جاودانه

در آفتاب مر طوب ، و سرگردانی

...........سه شنبه /سوم اوت /2010

ثریا / اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: