سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

میلاد تو !

بهار دگر ی ، اگر به دیدارم آمد

خواهم نشست روبروی او ، خاموش

اگر خاک شدم

حاکسترم را به ساحل نیکیها برسانید

شاید در سکوت صبحگاهی

دوباره برویم بر  ساقه خوشنامی !

شاید خاکسترم بر برگ گلی بنشیند

واو آنرا دوباره ببوید

...............

روز میلاد تو ، روز مرگ اقاقیا بود

روبرویت همه خاموش

هیچکس نشانی نداشت

هیچکس شالی بر شانه ات نیفکند

کسی شمعی نیافروخت

همه جا ساکت بود

نسیم سحرگاهی غوغا میکرد

وآهسته بگوش گلها میخواند

که : همه سر گرم با زارند ......

اندیشه تو در هیچ سری نیست

وسهم تو دراین جهان

سیم وزری نیست

تو درپندار خویش درخشانی

نه درمیان این ساحل طوفانی

نه درقامت امر وزی ها

و......

من کیستم ؟

یک حکایت از یاد رفته

...........................

ثریا /اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: