پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

باغ بکر

گمان مبر که به پایان رسید ه است کار مغان

هزار باده ننوشیده ، درر گ تاک است هنوز ......اقبال

.............

بهار بود، بهار زندگی من

وتو غارت گر نهال نورسیده

صبح بهار بود

با نسیم سحری بیدار شدم

پیام وصل را شنیدم

تو پای به گلزار نهادی بودی

خون من نثار رهت شد

خونی از یک گل نا شگفته

روز درانتظارم بود

چه باک از خاک گشتن

چه باک از شکستن

چه باک از گم شدن

در میان خار وخاشاک وخس

در ریشه هر  چمن

هر ساقه آهنگی نهفته است

در بال هر پرواز پرنده

آوایی کمین کرده است

حضور تو مرا به خودم رساند

تو آن ر گ خونی را نوشیدی

از باغ بکر گلی چیدی

وآسوده خاطر  گذشی ، بی تامل

بی احساس

زحسرت دوباره به آیینه رو کردم

تا اعتبار گذشته را بیابم

هنوز در انتظارم وهوای عشق دارم ...و

چه باک از خاکستر زمان

..........ثریا .اسپانیا. یادداشتهای دیروز.....

 

هیچ نظری موجود نیست: