امروز صبح زود رفتم وسومین نفری بودم که پاکت آرای خودرا به صندوق انداختم ، میدانم رای من کاری انجام نمیدهد این سازمان های روشنگری که در هر سر زمینی ریشه کرده اند حکم بر سرنوشت ها میباشند.
راه رفتنم سخت بود ، اینهمه زمین خوردن در کوچه ها ویا درحمام دیگر گمان نکنم چیزی برایم باقی گذاشتنه باشد ، اما آهسته آهسته رفتم .
میدانم درغروب زندگیم ایستاده ام ، اما عجب آنکه دارم رو به پشت وعقبگرد میکنم ، میدانم خورشید شامگاهی سایه مرا از زیر پاهایم به تدریج وبا احتیاط بیرون میکشد ، با اینهمه هنوز رویم به پشت سر است ونگاهم درجستجو !! درجستجوی آن سایه گم شده که از نیمه شب همسفرم بود تا غروب فردا ..
از کودکی با من بود تا امروزواین سایه همان آفرینده میباشد ، کز صبح زود شروع میشود تا پایان شب .
سایه ، سایه است ، تنها جلوی درخشش آفتاب را میگیرد ، من به نور احتاج دارم با نور خورشید زنده ام ،.
خبرت هست که درمصر شکر ارزان شد ؟
خبرت هست که دی گم د وتابستان شد
بمن مربوط نیست ، از این فصلها بیزارم ، فصلهای تنها ارقامرا بالا میبرند ، گاهی هم همه چهار فصل یکی میشود .
دیگر درانتظار هیچ طلوعی نیستم ، عصر تابستان ، با هندوانه خنک!! دیگر از سایه های مشکوک بیزارم وآن سایه ای که روزی درپی من روان بود ، در تابش خورشید مرد ، دیگر جایی ندارد ، هیچکس تا بحال ندیده است که مرده ای ناگهان زنده شود .
اخیرا مردان بزرگ ودانشمندان اشو زردشت برخاسته اند تا دوباره این دین از بین رفته را را احیا ء کنند ، زحمانتشان پر ارزش است اما درست مانند این میماند که یک درخت سوخته چندین هزار ساله را بخواهیم با کاشتن نهال های گوناگون وگاهی زهر دار دوباره باو جان بدهیم ، ایران ما سوخت ، به دست خود مردم خیانکار سوخت ، حال هرکسی بفکر فرارازا« سر زمین است قفقاز وارمنستان روی متعلق بایران بود ناگهان با دست فرقه ( روشنگریهای) با آمدن یک ایرانی تبار بنام ..... هرچه میخواهد باشد از روم قدیم دستوراتی گرفت وآمد بر بالای آتشکده های از بین رفته ما کلیسا ساخت زبانی جدا خطی جدا گانه وگروهی چداگانه ، وامروز پاپ بابت زحماتنشان به دیارشان رفته واز آنها قدر دانی میکند و به آنها دلداری میدهد که بلی ترکان وحشی عثمانی داشتند نسل کشی میکردند !!! دنیا به آنها یک گواهی نامه داد ، حالا بیا ، افاده ها طبق طبق روی سر ما ویران میشوند ،
در زیر این طاق نیلی آسمان من تنها در شهر ها دوره گردم ، عبور میکنم ، میخوانم و برمیگردم روی همین صندلی بزرگ مینشینم وبا دکمه های بدبخت سر جنگ دارم ، دیگر نه میلی به شهر یادها دارم ؛ نه میلی به رودخانه ها واما.........
چیزی هنوز درون سینه ام نشسته وپاک شدنی نیست ، زهری را که نوشیدم هنوز اثرش در خونم باقیست ، امروز دراین راه دراز تجربه فهمیدم درونم کودکی ساده دل خوابیده است که به سادگی توانست تسلیم یک ( سلام ) شود !
آه ، عزیزم ، آن خط مستقیم میان دونقطه نبود ، راهی بس خوفناک بود که طی کردم ، خطی منکسر ، شکسته که نمیداتم کدام دستی آنرا ترسیم کرد وبمن داد ؟.
هرشب چشم به سقف تهی وخالی از هر ستاره ای میدزم ، ودر لابلای سایه های ناشناس ، به دنبال سایه او هستم که اولین بار پاهایش را رویهم انداخته بود ودستهایش را بسینه اش قفل کرده بود ودرگوشه اطاق در ضلع تاریکی مرا مینگریست ، ناگهان ازجا پریدم ، از آنشب روح او درمن حلول کرد ، ابلیس بار دیگر دربهشت زن را فریفت وسیب زهر آلود ه را بخورد او داد
درآن شب شکف انگیز من با اشاره او بر زمین افتادم روی پاههای خویش وفهمیدم از این پس دیکر متعلق بخودم نیستم راه گریزی نداشتم جادوی او قوی بود از جادوگران قدیمی خیلی چیزها فرا گرفته بود ، مدتی از اطاق خوابم فرار کردم ، مدتی به سفر رفتم ، اما دیدم که آشیانه من جای دشمن من است وراه فراری نیست .
آن شب که هرم نفس های شیطان بر نفسم تابید ؛ قدرت نفس کشیدنرا از من گرفت دیگر حتی فریاد هم نکشیدم گذاشتم تا مرا بکشد ، دیگر راهی غیر از این نداشتم دیگر نمیتوانستم چون یک طاووس مست پر بگشایم . نه دیگر دیر بود وکشته من جلوی پاهای او افتاده بود .پایان /.
بیا ، که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد
ثواب روزه وحج قبول آنکس بود
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهد آنکه این عمارت کرد .......... »خواجه شمس الدین حافظ شیراری «
پایان
یکشنبه 26/ 6/ 2016 میلادی