امروز ترانه ای شنیدم از یک خواننده تازه پا ، نمیدانم چرا اشکهایم سرازیر شدند ، شاید به جوانیم میگفتم ، نرو ! بایست !
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کنار بسترم مینشینم ،
خورشید میرود تا غروب کند ،
بخود مبگوبم ، باید شمعی دوباره روشن کنم
جوانیت غایب شده ، رو بخاموشی میرود
آنقدر نشستی ، تا خسته شد ورفت
با نفرین جادوگران پیر
کنار بسترم مینشینم ، زانو میزنم ، هشیارم
در تابستانی نه چندان داغ ،
به رنگ زیتونی پیکرم مینگرم
روزی شاعری نامم را گذاشت شاخه درخت زیبا ی زیتون
در اشعارش مرا زنی با پوست ساقه های گندم خواند
امروز رنگهای خدایی تنم ، هزار رنگند
اندوه از چهره ام میبارد بیاد هیچکس نیستم
قفلی محکم بر دهانه آتش فشان دل نهادم
آتش را خاموش کردم ، به عمد ، به میل خودم
شبها روحم پرواز میکند ، مینشیند ببالینت
بی آنکه مرا ببینی در بستر عشق خوابیده ای
من از عصر بلور وآتش برخاستم
تو از نسل خشم وخروش
تو روشن ماندی ومن خاموش شدم
امروز برای آن ترانه گریستم ، بی آنکه خود بدانم چرا
ساز به آهستگی میرفت تا فریاد را بلند تر کند
ومن غمگینانه درآخرین پرده نمایش زندگی
بیدار مانده درکنار بسترم ،
نبضم تند بغضم دیوانه
رازی دردلم میگوید "
دیگران نخواهند فهمید ، تو بخوان
تو آوازت را بخوان ،
آینه را دور بیانداز ، زمانی که از روزگاران گذشته ای
تا امروز
آیینه به چکارت میاید؟
» نرو« به جوانیم میگفتم نرو ، بایست
در این شهر کسی نبود ، صدایی نبود
ومن بی صدا آواز خواندم ، آنقدر خواندم
تا همسان همان مرغ خونین بال
گلویمرا باشاخه تیز درختی سوراخ گردم
نه ، عاصی نشده ام تا مااند الماس شیشه هارا خط خطی کنم
باید بنوعی از شکاف این درد رهایی یابم
جهان بسوی تاریکیها میرود ، نه روشناییها
برهنه ام ، از لذات جهان وگذ شتم از آتش ایمان
----- ثریا / سه شنبه / اسپانیا /