کمی به بررسی سر وصورت او پرداختم ، سری گرد ،چهره اش سرخ موهایی کم وبیش روشن وواندک ، بشیوه همان مردان که ساکن آنجاست لباس پوشیده بود قد وقامت والای وبالای نداشت ، این دومین بار بود که مجبور بودم جواب اورا بدهم ، خیلی میل داشتم مانند یک جسم شفافی به درون او پی میبردم ، اما درون اورا چربیهای فراوانی پوشانده بود ، بفکر فرو رفتم ، دوراه بیشتر ندارم ، یا باید با این بزهای اخوش بسازم وزندگیمرا درهمین دهکده تباه کنم ویا با او بروم وبقول خودش از هوای کوهستانی آنسوی مرزها که نه زبانشانرا میدانستم ونه ره ورسم شانرا بااو در یک کلبه چوبی روستایی ( نوین) سر کنم ، دیگر نمیتوانستم هر صبح سینی صبحانه امرا باخودم به آطاقم بیاورم یا کسی باشد برایم بیاورد وبنشینم از کابوسهای شبانه ام بنویسم ، همه چیز را باید پشت سر میگذاشتم ، ویا درکنار این بزمای ماده که بیشتر به آن دم دراز وکوتاه مردانشان چسپیده اند وچیزی از دردهای درون ترا احساس نمیکنند ، سر کنم ، نه، دردهای تو برایشان مهم نیست ، زمانی تو حرف میزنی آنها به عمد فکرشانرا به جای دیگری قوس میدهند وچشمانشارا مانند دوشیشه بتو میدوزند ودرسکوت بتو مینگرند وسپس نگهان بخود آمده ناله برمیدارند که وای >
شب گذشته پشه اینجارا گزید ولنگشان را باز میکنند تا جای پشه را بتو نشان دهند ویا وای ، شب گذشته از دست بیماری سگ تا صبح نتوانسم بخوابم ، نه مهم نیست ، که تو روز گذشته ناگهان پایت لغزید ودر حمام بر زمین افتادی واگر همت خودت نبود چه بسا سرت به لبه وان خورده حد اقل خونین میشدی ویاآن روز که جعبه بزرگ نزدیک بود روی تو بیفتد چه راحت از کنارش گذشتند ،اگر اطاق تو تبدیل به یک گاراژ یا انباری محتویات خصوصی آنها شده مهم نیست ، اگر بچه ها تعطیل شده انده وتنهاهستند ، خوب تو هستی برای همین روزها خوبی !!!یخچال وفریزر باید همیشه پر وپیمان باشد تا اگر بچه ها هوس چیزی کردند ، باشد ، اما مهم نیست اگر مردی در خیابان بتو تنه زد وترا بر زمین انداخت ودندانهایت دردهات خورد شدند ، مهم نیست ، برو دندانساز !!!!
مجددا نگاهی به عتکس او انداختم ، ، چه کسی گفته این آخرین شانس من است ، خود او این حرف را میزند ، من به دنبال شانسی نیستم ، سالها به دنبال زیبایی رفتم ونصیبم امروز این شد ، حال شاید درزشتیها چیزی را یافتم، از همه گذشته شاید او مرا دربین همه زنانی یافته چون انتخاب دیگری برایش نیست ! او نه چیزی از روح میداند ونه به عشق اعتقادی دارد در دل بزرگترین شهرها زیسته وتفاوت زنهارا دیده بعلاوه نمیدانم عشق او نسبت بمن چگونه است ؟ او با صراحت چیزی نمیگوید .
خوب ، من دراین دشت وصحرا وکوهستان وکنار دریا سالها نشسته ام هیچکس دیگر از کسان من زنده نیستند اگر هم باشند مرا نخواهند شناخت ، همیشه از عشق معجزه خواسته ام تنها چیزی که دراین دنیا ابدا نمیشود از آن انتظار معجزه را داشت شاید ازآن دو گلدسته طلایی بر فراز گور آن شیطان بتوان معجزه ای کسب کرد !!اما از عشق نه ، درست مانند این است که بخواهی از سنگ آب بیرون بکشی .
من امروز باین سر زمین تعلق دارم ، سعی میکنم مانند خودشان لباس بپوشم ومانند خودشان از نمایشات مضحکشان لذت ببرم ، میدان با آنها یکی نیستم ، میدانم مساوی نیستم ، شبیه هم نیستم ، شاید روزی فرا رسد که انسانها باهم مساوی شوند اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند بود معیارهای اندازه گیری عدل وثروث ، رنج وخوشی هیچگاه در همه جا یکسان نیست ونخواهد بود .
حال چگونه پس از سالها تنهایی وآزاد بودنم با آنهمه اختلافات بروم یک زندگی مشترکی را بناکنم که پایانش نامعلوم است ، از همین حالا میتوانم حدث بزنم :
دارم مینویسم ، دراطاق باز میشود واو عصا زنان میاید وبا لهجه غلیظش میگوید :
او ؛ حانم ، گلم ، خوشگلم ، ویل کن این چرندیهارا ویل کن ، بیا برویم به تماشای کوهستانها ، !!!
کوهسنانهایی که زیر خروارها ابر پنهانند ،
نه من خودمرا میشناسم ، من یک پارچه شورم ، گاهی سنگینم ، درست مانند یک چشمه آب زیر زمینی که هنگامیکه تخته سنگی مانع عبورش شود اورا خورد میکند وراه به سطح زمین مییابد ، دیگر نه بخو د ونه به هیچ چیز وهیچکس رحم نمیکند ، او مسیر خودرا راست ومستقیم ادامه میدهد بدون هیچ پیچ وخمی سپس بصورت سیلاب میشود ، وخدا نکند روزیکه این سیلاب سر به شورش بردارد همینکه از بالای تخته سنگها عبور کرد دیگر همه چیز را به هم میریزد وکسی توان متوقف کردن مرا ندارد ، من مسیری غیر از یک خط صاف نمیشناسم ودرهیچ زمتان به سعادت وخوشبختی در یک زمان نیاندیشیده ام .
نه این مرد خیالباف شهرستانی وشهوتران میتواند در هر راهی توقف کند واز هرچشمه گند آلودی آبی بنوشد ودر کنار هر درخت وگیاه هرزه ای بایستد وبه پرسش آنها مشغول شود ، نه آبهای دشت آبهایی که در جیویبارهای حقیر راهشانرا طی میکنند وجب به وجب در هر ساحلی آواز عشق سر میدهند وآماده خدمتند ، تا به هدف خود برسند از راه حیله وانحراف وافسون کردن دیگران ، از عشق ورزی به گلها ورنگها وعطرها غفلت نمیکنند .
عشق من برعکس بی رحم ، بی شفقت و خشونت آمیز است /.
نامه اش را برایش ( ریپلای میکنم ومینویسم ! نه ! ) با بزهای اخوش میسازم مهم نیست مرا نمهمند آنها خودشانرا نیز نمیشناسند. دو موجود بیچاره . پایان
23/6/2016 / میلادی/.