باو قول داده بودم كه يك داستان عاشقانه بنويسم وبرايش بفرستم ، تمام روز در اين فكر بودم كه از كجا بنو يسم وچى بنويسم ، آنهم درست در زمانيكه بوى جنگ ونيستى ،بوى جنايت وخيانت همه جارا پر كرده است ، خودم داستانى نداشتم زمانيكه يك انسان مانند يك قربانى وسپس يك زندانى همه عمرش را فنا كند چگونه ميتواند از هواى دلپذير يك عشق بنويسد ، هنكاميكه پنجره ها همه بسته وپرده ها كشيده وروى هر أدمى به ديوار روبروست ، چگونه ميتواند داستانى خلق كند ،تا بر دلهاى زخم ديده بنشيند ، يك زخم خورده تنها ميتواند به مرهم دل وپيكر خويش بپردازد ، بعلاوه ، اگر روزگارى كسانى در اطراف من بردند ومرا دوست داشته اند ،نه بدان سبب كه من آيتى بودم ،بلكه زنى بودم زير سايه شوهر و خانه دارى بنا براين آن عشقها تنها هوسى بود كه با نگاه خريدارى بمن مينگريستند وچشم غره زنانشان آنان را سر جايشان مينشاند ، زنى كه شوهر دارد ميداند كه براى معشوق . نه خرجى دارد ونه درد سرى ، كذشته از آن من چنان از زمان خودم جلوتر ميدويدم كه همه حيران ودست به دهان مانده بودند ، گاهى با من گام بر ميداشتند اما در وسط راه سنت ها ، گره كورها ، وتدين هاى دروغين آنهارا باز ميداشت .
چند داستان هم كه نوشتم درون دفترها هنوز پنهانند حوصله ندارم أنهارا بيرون بكشم ، از آن گذشته ميل ندارم دست نامحرمى به حريم أن عشقهاى پاك گذشته تماسى پيدا كند ، آنچه را كه مينو سم به دست باد ميدهم وباد آنهارا بخانه ها ميبرد مانند يك برگ تبليغات .
، ميگفت ، همه از قبل اين دنياى مجازى پولدار شدند ،تو بنويس وبه كام ديگران بفرست ، گفتم اگر توانسته باشم با اين چرنديات چند نفرى را به نوايى برسانم سخت خوشحالم ، بگذار ديكران در ميان تبليغات تيغ ناست وكرم سكس و لوسيون بدن وعطرهاى شهوت انگيز پولدار شوند ، من احتياجى به پول ندارم ، احتياج به هيچ چيز ندا م ،از بودن خودم خسته ام حال حمال لوازم خانگى هم باشم ، چند مجسمه چينى يا گچى براى من تفاوتي نميكند ، چند پوستر با تابلو نقاشى رامبراند ووان گوگ برايم يكى است ،نه كلكسيونرم ونه ميل به پس انداز دارم نه ميل دارم كه سالن نمايشاتى ترتيب بدهم ،واما داستان :
هر روز برايم نامه مينوشت ، بادداشتى ميفرستاد ، باو نوشتم ، بس كن ، خيلى افسرده ام ، ونميدانى تا چه حد أرزوى نيستى ميكنم ،ديگر تابستانهاى زيبا بدون تو برايم بى نور وخالى از هر صفايى است ، بهار ديگر برايم با زمستان فرقى ندارد ، امروز بازوانم را فرو بسته ام ،چرا كه ديگر نميتوانم ترا در آغوش بفشارم ،امروز اگر در كنار من ودل من بنشينى وگوش فرا دهى ، گويى كنار گورى خاموش نشسته اى ، من ديگر از نامه ها خسته شده ام واز حافظه خودم نيز ميترسم چنان ياد تو در مغزم جاى گرفته كه گاه وبيگاه ترا در كنار خود احساس ميكنم ، دست دراز ميكنم تا ترا لمس كنم اما تنها دستم در خلاءأويزان ميشود ، آن دو كلامى را كه ديگر جرئت خواندن را ندارم نيز برايم ننويس ،چرا كه آنها ، آن كلمات صداى ترا بگوش جانم ميرساند و قلبم از جا كنده ميشود ، انديشه ام گم ميشود ،تنها چهره زيباى ترا از خلال درختان ميبينم كه بمن لبخند ميزنى ، واين لبخند شيرينت بر جانم مينشيند ومرا به أتش ميكشد از خلال نامه هايت بوسه هايترا احساس ميكنم كه بر لبانم مينشنند خودم در آغوش تو ذوب ميشوم ، سپس همان دو كلام بر سينه ام نقش ميبندد،
امروز ديگر به سالهاى عمرم ميتوانم بگويم ، هر چقدر ميل داريد بر من بتازيد ، ديكر ميلى به سفر ندارم ، امروز سايه اى هستم از رهكذرى دور كه بر ديوارى سفيد نقش بسته است .
شب خاموش است ، همه جا را تاريكى فرا گرفته تنها نورى روشن از روزنه اى ميتابد ومن در اين فكرم شايد با شمعى روشن بخانه من پاى گذاشته اى ،، در تاريكى شب چشمان ترا ميبينم كه برق ميزنند ، ميدرخشند ،مانند دو گوى بلورى وخندان بمن مينگرند صداي دلپذير ترا ميشنوم كه در گوشم زمزمه ميكنى ،" دوستت دارم" ناگهان نور گم ميشود وتاريكى همه جارا فرا ميگيرد. ومن ميدانم كه آن كلمات تنها در هوا ميرقصيدند ، تا مرا گمراه كنند ،پايان ،
براى أوفيليا .
ثريا ، سه شنبه شب ،