سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

خفته درجهنم

اشکهایش به فراوانی یک چشمه  پر آب روی دامنش سرازیر مسشدند ، حتی سیل هم نمیتوانست باین قدرت  جایی را ویران کند که او یک شبه اینگونه ویران شد ،  کاری نمیتوانستم بکنم ، تنها تماشاچی بودم ، پس از حق حق های ونوشیدن کمی آب ، سرش را که بلند کرد دیدم چگونه در یک شب او  که مانند یک کوه  بود ناگهان تبدیل به یک تپه خاکی شده وغم واندوه چگونه توانسته اورا اینگونه از پای در آورد ، 
درد همه وجودش را فرا گرفته بود نمیدانستم چکار کنم ونمیتوانستم کاری برایش انجام دهم  ، او پر پر شده بود  مانن یک شمع داشت بسرعت باد ذوب میشد ، صدایش درگلویش بحالت خفگی مانده بیرون نمیامد ، گذاشتم خوب خالی شود ف، سپس پرسیدم چه شده ، چه بلایی دوباره بر سر تو نازل شده است ؟ که بدینگونه ویرانی ؟  نگاهی بمن انداخت درآن میلیونها درد موج میزد دردهایی که تنها من میشناختم وخود او ، گفت آن خانم را درکمبریج بیاد میاوری؟ گفتم خیلی خانم آنحا  درخانه تو بودند کدام یکی ؛ گفت راست میگویی ، یکی از آنها که خیاطی میکرد درتهران فاحشه رسمی بود   ازآن فاحشه های شوهر دار سپس به انگلستان آمد چون دخترش از مرد دیگری بود وشوهرش اورا طلاق داد در انگلستان مردی را فریفت فورا به عقد او درآمد ونشست خیاطی کرد وداستهانهای هعجیب وغریب هم برای همه اطرافیانش تعریف میکرد ، میگفت روزی دخترم درحالیکه اورا دربغل گرفته بود ، گفت :
ایکاش شما مامان من بودید ، پوستتان سفید است ، موهایتان طلایی ، در حالیکه نمیدانست آن زن با پدرش سر وسری دارد آن روزها هنوز بچه بود اما ، دوباره عنان گریه را سر داد ، ساکت نشستم نا دوباره سیل جاری شود ، داشتم به آن زن میاندیشیدم چیزی نداشت صورتش مانند کلم گرد دهانی بد ترکیب اما خوب خوش برو پا وخوش سینه بود !!! 
بیچاره زن ، سپس ادامه داد ، هفته گذشته شنیدم به چند نفر از دوستانش گفته ، مادرما مرده ، پدرم آلمانی بوده  ؛ الان تنها زنی که پرستار ما بوده است با ما زندگی میکند وما اورا نگه داشته ایم ؛ .... موهای سرم راست ایستاد لرزه برتنم افتاد باورکردنی نبود ، چطور ممکن است ؟  بیاد زنی دیگری افتاادم که شوهرش را درتهران بجا گذاشته ودرکمبریج با همسر من خوش وبش میکرد وخوش بودند عکس پیر زنی را در قابی گوشه اطاقش گذاشته بود ومیگقت :
این عکس دایه منست مرا بزرگ کرده چون اورا خیلی دوست دارم عکسش را قاب کرده ام درحالیکه با خودش سیبی بود که نصف کرده بودند ،  یا آن مردک گاو میش عکس پدر دهاتیش را قاب کرده بر بالای شومینه اش گذاشته بود با همسر آلمانیش  سر سفره از او پرسیدم پدرتان میباشند ؟ گفت ، نه باغبان ماست اما  من خیلی اورا دوست داشتم  باغبان درست شبیه خودش بود !!! ومیدانستم پدرش در اشتهارد باغبان بوده است وخودش بچه باغبان !!!!
بیا دخودم افتادم که هنوز به ده کوره مادر بزرگ افتخار میکنم ویک تکه آجررا که از آنجا بود روی سرم گذاشتم تا بوی مادر بزرگ ومادررا  بمن برساند ، آه ، چه روزگار زشت وتعفن آوری شده است ، حتی بچه ها از مادر وپدرشان اگر چیزی نداشته یا نتوانسته اند با دزدان وکلاهبردارن همراه شده وبدوند ، اکراه دارند ، 
دخترش را خوب میشناختم بارها اورا دیده بودم ؛ روحی در چهره اش دیده نمیشد ، ترکه ای بود خشک وبی احساس حال دردهای این زنرا نیز به دل میگرفتم میدانستم خانه اش را بخاطر همین دختر از دست داده است ، جواهرانش زا بخاطر همین دختر فروخته ، حال به مردم وتازه واردان میگوید :
مادرم مرده ، پدرم آلمانی بوده ، من درامریکا رشد کرده ام ، (چه خوب نگفته بود درامریکا به دنیا آمدم) !!! 
نگاهی از سر درد نه ترحم ، درد بسوی او انداختم ، بیاد فلینا بودم که بخاطر مادرش تحصیلاتش را درانگلستان نیمه کاره گذاشت به اینجا برگشت تا مواظب مادر بیمارش باید مادرش خدمتکار بود در لندن واو با چه افتخاری ازاین زحمات این مادر قدر دانی میکرد ، حال .... نه ، چیزی نداشتم بگویم ، سپس باو گفتم "
ببین ، ده کوچکی است ، مردم همه یکدیگرا میشناسند به زودی این تازه وارد هم همهرا خواهد شناخت اگر انسان باشد بهروی دختر تو تف میاندازد اگر مانند خود او باشد تو چرا گریه میکنی ؟ اینها انسان نیستند حیواناتی  درجلد انسانند ، چرا خودترا اینهمه وابسته آنها کرده ای ؟ 
مرا نگاه کن ، هرصبح خودم کیف  خریدم  رابرمیدارم وبرای خرید میروم ، جاهایی را که احتیاج به اتو مبیل داشته باشم با تاکسی میروم به آنها خبر نمیدهم ، اگر از درد وبیماری جان بدهم تنها  با خودم هستم گویی ابدا کسی در این دنیا نیست ، وفقط بخود میگویم :
خیال کن در زندانی، بیاد زندانیان سر زمینت باش  ، آنها هم مانند تو هستند حد اقل یک شکنجه گر کمتر بر بالای سرت ایستاده ،  هفته ایک یکبار چند ملاقایتی چند ساعته داری ، سپس دوباره به جلد خودت میروی ، بیکاری ؟ چرا اینهمه خودترا وابسته به آنها نشان میدهی ؟ اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، فورا درمقام دفاع بر میامد ، با همه رنجی که میکشد اما نبایدا گل بالاتر به او چیزی گفت > او همچنان میگریست ومن همچنان به این زمانه میاندیشیدم .روز گذشته فلینا خانهرا خالی کرد تختخواب یک نفره با تشک نو که به تازگی خریده بود یکی از بچه ها برداشت لحاف بزرگ دونفره با چند دست ملافه نو که هنوز باز نشده بودند آنهارا دختردیگرم برداشت ومن نشستم گریستم برای رفتن دختری که از خون من نیست ام در دل من مانددیک گل شکفته حال میرفت بسوی سر نوشتش ، یک سوییچ ماشین طلایی داشتم آنرا کف دستش گذاشتم وگفتم "
میدانم قابل نیست اما ممکن است بتو کمک کند ، مطمئن هستم که موفق خواهی شد ، چه بسا منهم روزی آمدم باهم خانه ای گرفتیم ، منهم اینجا خسته ام از همه چیز تنها هوا وافتاب ودریا وکوه نمیتواند غذای روح مرا تامین کن احتیاج به انسان دارم .سپس باخودم گفتم " کدام انسان؟ دیگر انسانی نمانده توآخرین باز ماندنه دایناسورها هستی /

در درون سینه ام  بیمی خفته ، از نوع قله های غرورو زادگاهم ، 
یکرور روح کوه ، که دلبسته آنم ، فریاد خواهد زد برو ، این ابر ، این آبی آسمان 
واین دریا ترا خداهند کشت ، برو .  ....ثریا / پایان 
سه شنبه 21 ژوئن 2016 میلادی /.