دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۵

فاجعه

شب گذشته فلینا بمن زنگ زد وگفت که پس فردا برای همیشه از این شهر میرود ، میرود به انگلستان جاییکه به دنیا آمده است شاید درآنجا بتواند از تحصیلات خوب خود استفاده کند !! بیچاره نمیدانست که تحصیلات او امروز به درد کسی نمیخورد باید پاهایش را باز کند ، وآنهارارا عریان سازد  ، امروز »دنیای میمونهاست «وبازی آنها با آنسانها ،  مییمونهای کوچک وبزرگ که توانسته اند اند با زور تبلیغات درجامعه یک درصدی ها  خودرا جای بیاندازند وجایزه هم بگیرند آنهم از مجلات زرد وصورتی که درتوالتها مصرف میشود ،  دنیای بردگان  پا طلاییهاست ، دیگر حتی ورزش بسکت بال هم کمتر خریدار دارد ، تنیس وفوتبال ، سپس مد ومد سازی ، وشیوع ورواج دکانهای  رنگرزی برای رنگ کردن مردم ،  نه ! او هنوز اعتقاد داشت که زندگی را میتوان با سلامت کامل ادامه داد ، بلی میتوان ، اما  با چه قیمتی ؟ با قیمت گرسنگی  .
بیاد روزی افتادم که پسر داییم منزل ما بود ویکی از اشخاص مهم آنروز که تصادفا من کارمندی او بودم بخانه ما آمده بود تا من سفارش پسر دایی را باو بکنم ، اورا برای کارمندی ( دراداره ساواک) میخواستند ، پسر دایی من تازه فارغ التحصیل شده بادی درگلو انداخت وگفت :
نه اینکارها از ما برنمیاید من درهمان اداره که هستم کارم خوب است !!!
پدرش مرد ، عروسی کرد وزن وبچه دار شد دنبال کار دیگری میگشت ، باز از من خواست که اورا به آن شخص مهم معرفی کنم ، گفتم آنروز که بتو گفت نرفتی  الان هم من با آن شخص کار نمیکنم ، خودش رفت وپس از مدتی کارمند ارشد ساواک شد !!! چگونه نمیدانم، ازآن روز رابطه من با او قطع شد ، هنوز هم به همان شغل سابق زیر نام دیگری ادامه میدهد ، درعین حال توانست یک آژانس اتومبیل  هم خریداری کند واتومبیل کرایه بدهد !!! بنا برای راه گریزی برای مردم نمانده است ، دنیای حکومت زور و حکومت میمیونهاست .
از این دنیا بیزارم ، حال تا روز یکشنبه هرصبح باید شاهد نقش بازی کردن آقایانی باشیم که کاندیدا هستند  از قبل  معلوم اتعیین شده  تنها بازی را با مردم شروع  کرده اند ومعلوم است چه کسی ریاست دولت را به  دست میگیرد اما نقش  ها همچنان  روز سن بازی میشوند وادامه دارد ، عده ای هم باور دارند .  هر کاندیدا درب خانه ای را میزند ومیخواهد ( همه چیز را مجانی ) !!! کند !  اما یادشان میروئ حقوق کارمند بیچاره را در حسابش بریزند !!! حال تهوع دارم از  این دنیا بیزارم تنها جاییکه میتوانم خودم ا خالی کنم همین گوشه اطاق کوچک میباشد مینشینم ومینویسم مینویسم  مینویسم بهترازفکر کردن است ازافکارم  سوءاستفاده میکنم بجای آنکه آنهارا درمغزم یکجا جمع کنم تا تبذیل به یک غده شود .
دنیای خودفروشان است ، من چیزی برای عرضه ندارم تا بفروشم اصلا هیچگاه فروشنده نبودم همیشه خریدار بودم ، ناز خریدم عشوه خریدم ، غضب خریدم . اما هنوز خودم هستم  خدا نکند آنروز یکه من این زن مهربانرا گم کنم ودیگر اورا نبینم ویا نشناسم ، آن روز ، روز مرگ من است .
امروز عصربرای خدا حافظی بخانه فلینا میروم  شب گذشته  در تلفن گفت " asta la vista  ( بامید دیدارد )  نه خدا حافظی همیشگی ، کسی چه میداند شاید روزی دوباره اورا یافتم ، خانواده مهربانی بودند ، مادرش سرطان سینه دارد وزیر پرتو درمانی است پدرش درحال ترک الکل میباشد واین تنها دختر نه برادر دارد نه خواهر ، با فوق لیسانس فلسفه زبان انگلیسی ! چیزیکه دراین دنیا ابدا به درد نمیخورد ، دختری باهوش ، مودب و بسیار مبادی آداب . 
آن دنیای کوچک  ما چگونه گم شد ، آن اتحاد ویگانگی ومهربانیها کجا رفتند ، امروز همه از یکدیگر وحشت دارند ، 
روز گذشته برنامه ایرا میدیدم که درآن چند شمه از دروغهای بزرگ وآدمهای بیسواد وبیشعوری که تنها نامی در کرده ویک پایاشان درآن سوی آبها ویک پایشان دراین سومیباشد اظهار فضل در باره تاریخ  سر زمین ایران میکردند آنهم از ( کتاب ) ملمود !!! اید ه میگرفتند !  آه خداوندا نزدیک بود محکم این لپ تاپ را بر زمین بکوبم  یک زن با دندانهای ردیف شده مصنوعی داشت از اهورا مزدا میگفت  چند لقب قلابی هم باو چسپانیده بودند ، دکتر ، استاد ، حکیم !!!  یک شریعتی مونث دیگر ی را که باید گفت کوسه دریایی ، حالم بهم خورد روی گوگل پلاس نوشتم ترا بهر چه دوست داری بی بی سی را تحریم  کنید مشتی آدم بیسواز متعلق به سکت نوین که تاره از معبد بزرگ  که مانند جوجه وارد بازار میشوند  دارند مغز شویی میکنند ، ترا بخدا گوش ندهید ، بیت اعظم کم کم به اوج مثلث خواهد رسید وهمان یک چشم دنیارا مینگرد ، اینهمه آواره ومهاجر ناگهان کجا بودند که سرازیر اروپا شدند؟ چرا به امریکا نمیروند؟ چرا به استرالیا نمیروند ، نکند نقشه بزرگی در سر دارند ؟ جنگی سنگین تا همه جهان یکی شود  ، چین وروسیه زیر آب بروند ژابن که خراب شد مرکز دستوارت از ....نه بهتر است فکرش را نکنم امیدوارم من در آن  زوز نباشم ، 
روزی در این خطه تنها یک بهایی بود که معلم زبان بود ، کم کم سیل پیامبران سرازیر شدند ، امروز یکصد وبیست هزار بهایی تنها درهمین شهر زندگی میکنند آنها با چه پولهایی وچه زندگیهای اشرافی وبه دنبال زنان ودختران وپسران  ویا کسانیکه محتاجند  ، جوانند  ، آنهارا لازم دارند . نه ، این یکی نه ، همان اسلام کذایی   کافی است ...... خوشحالم تا آن روز دیگر نیستم  وامیدوارم که بچه هایم نیز نباشند ونوه هایم نیز نباشند  نه ، ما هیچکدام زیر یک مثلث نخواهیم رفت . هیچگاه 
چه بسا نوبت شما باشد که مارا درون کوره های آدم سوزی بیاندازید وبسوزانید وخاکستر کنید ، کسی چه میداند ؟ پایان .
دوشنبه  20/6/2016 میلادی