یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

دره بی آفتاب

صبح زود بود ، مانند هرصبح زود دیگر ،  در خلوت تاریک اطاق من جز خودم کسی نبود ،  حتی ساعت هم روزی طی یک تشریفات نا پسند بر روی زمین افتاد وشکست  بعد از ان دیگر شمارش لحظه هابرایم بی معنا شدند .
 شب کم کم میگذشت وروشنایی فرا میرسید ، دردی شدید در قلبم احساس کردم این درد بیماری نبود دردی بود که بمن نشان میداد که سالهاست  از میعیاد گاه دور شده  ام ، نه صدای عوعوی سگی بگوش میرسید ، ونه صدای هیچ خزنده ای ، دنیا آرام وساکت همه گوش بفرمان قانون زندگی بودند ، تنها صدای چند پرنده که تلنگری به اسمان میزدند ، صدای آنها نیز مانند صدای من یک فریاد بی صدا بود بگوش کسی نمیرسید ،  بر پشت شیشه تاریک پنجره  نقطه های روشنایی مانند آونگهای  نقش بسته بودند ، این روشنایی کاذب بود ، صبح کاذب دمیده بود  بود هنوز از صبح صادق خبری نبود .
در این افکار بودم ناگهان گویی سیلی محکمی بر گوشم خورد ، دردآنرا احساس کردم ، بیشتر از سالهای قبل ، امروز شاید روحم ضعیف تر شده ودرد هارا  بخوبی احساس میکنم ، از جای برخاستم ملافه را بخود پیچیدم واز خود پرسیدم :
کیستم ؟ اینجا کجاست ؟ این اطاق من نیست ، تین خانه من نیست ، خانه ام چه شد شد وکجا رفت ؟  نوری سپسد همچو غبار کچ از هوا بر روی تختخواب من پهن شد  وصدای وزش باد بگوشم رسید ،  من میهمان هرشب این خانه ام ، این آوای تنهایی بود که بگوشم آمد ، منم ، میهمان هرشب وهر روز تو ، همان ( تنهایی)   .
ای دیوان  افسانه ای خواب وخیال من ، کجایید ؟ شما که قدتان از بیدهای این شهر بلند تر بود  وقامتتان از مردان کوتوله این شهر تا آسمان میرسید  ، کجایید ؟ من درپشت پرده نازک این اطاق پنهانم سالهادرختان کهن سال را با پنجه های خود خراشیده وپوست کنده ام ،  حال چند بید لرزیان جلوی من میرقصند ، بیدهای کرم خورده وبیمار ، 
گاه از سرمای درونم میلرزم ، وبفکر آن حراراتی میافتم که درمیان بازوان وشاخه های آن درختان احساس میکردم ، 
از جای بلند شدم ، ظروف نا شسته درون سنگآب همچنان رویهم انباشته بودند میل ندارم وقتم را با شستن وآبکشی کردن ویا پختن  غذادرون مطبخ تلف کنم ، سر فرصت آنهارا خواهم شد ، امروز میهمان هستم ، میهمان چند  آشنای  غریبه ، که تنها یکی از آنها ازخون منست ، بقیه غریبه اند ، با خودشانند . درجایی دیگر هم از این شهر میهمانی بار بکیو برپاست  تنها یکی از آنها همخون من است بقیه از خودشانند !!!  خودشان ، دراینران ما هما ن خودی بودند وهستند وناخودیهارا بخود راه نمیدهند ، کردها باخود ، ترکها باخود ، اهواز یهای با خود ، ارمنی ها باخود ، از کرمانیهای خبری نبود ، ـآنها سخت به آن خاک کویر چسپیده بودند وحاضر نبودن که غربت !! شهر های دیگررا تحمل کنند ، آنجا هم تنها بودم از خودیها نبودم .تنها مانند یک ژوکر هنگامیکه پا کم میاوردند من یکی از پاهای بازیشان میشدم !!!!.
حا ل میروم تا درمیان مشتی غریبه  دروغی آنهارا بغل کنم دروغی بوسه های هوای بدهم ودروغی با گیلاسی شراب خودمرا به شادابی بزنم وبگویم خوشبختراز من دراین دنیا کسی نیست چرا که شما مرا سر سفره خود دعوت کرده اید !! 
دیگز نه آتشی ، نه سوزی ، نه داغی ،  ونه فریادی ،  دردهایم در درونم خاک میشوند  وبه زمانه میخندم بی آنکه قطره ای اشک نثار خاک رفتگان کنم ، شمع ها بجای من خواهند گریست .
امروز شهسوار تبارم بخیالم نشسته است ، از ویرانه های گریزانم  ابدا بر بهار رفته ام تاسفی نمیخورم ، بهارهوسباز است امروز من لبریز از تجربه ام ، من هیچگاه مانند شعرای گذشته بر تنهای خود نخواهم گریست ، وبه هر شاخه ای بی ریشه ای  آویزان نخواهم شد ، حرمت این تنهایی را دارم ، خودم به تنهایی صاحب چندین نفرم ، وباین پیکرهای  خفته در زیر آفتاب داغ مینگرم  وبا خود  میخوانم :
"
آن پیکره هایی که نهان در دل سنگند 
افسوس که سر پنجه  خار شکنی نیست 
نقشی اگر از تیشه فرهاد بجای ماند 
چز تیشه نفرین شده گور کنی نیست 
............ن. نادرپور.

نقش را باید با سر پنجه وناخن  رسم کرد وبا خون دل آنرا رنگ نمود درغیر این صورت تنها یک تکه سنگ است که شکلی بخود گرفته ، نشان از بی نشانیهاست . . 
پایان 
ثریا / یکشنبه / از یادداشتهای روزانه خودم !/.