نقدی بر نوشته روز گذشته درمورد استاد گرامی ،
استاد عزیز،
خدای نکرده تصور نفرمایید من قصد انتقاد از شخص شما را دارم ، اگر قرار باشد انتقاد کنم داستانی به طولانی وکتابی به قطر کتاب مارگارت میچل ( برباد رفته) میشود ، قصد من تنها انتقاد از خصوصیات پاک واستثنایی ایرانیان عزیز است که درهیچ ملتی من ندیدم ونتوانستم این خصلت عالی را کشف کنم .
خط راست را درکتاب جبر وهندسه ومدرسه خوانده اند ، اما باز آنرا بطور زیگزال انجام میدهند ومیروند تا به نقطه پایان یعنی صفر برسند ، تازه آنجا از خداوند متعال نیز طلبکارند که چرا عمر نوح به آنها عطا نکرده تا بتوانند همچنان بالا پایین پبرند .
قصد من انتقاد از روحیه ایرانی ونژاد ایرانی است ، رودهایشان همه پیچ اند رپیچ است ، از هنرمند گرفته تا آن کارگر بنا تا آن دهاتی سر مزرعه ، دروغ را برای خود شهامتی میدانند ، بدون ریاکاری احساس کمبود میکنند ، تعارف کردن وقربان صدقه رفتن وفدا شدن در فرهنگ ما حسابی جا افتاده است اما اگر قرار باشد یک لقمه نان وگوشت شب مانده شان را به گرسنه ای بدهند برایشان عذاب آور است ، درجاهایی این بذل وبخشش را میکنند که ( منافع) باشد ، جایی مینشیند که زیرشان محکم باشد از رهبران بالا گرفته تا بچه کوچکی که درخیابان به تیله بازی مشغول است .این خاصیتی است که درما ایرانیان باستانی به امانت گذارده شده است ، خیلی کم انسانیرا میبینید که راه راست ومستقسم را طی کند آنوقت بر سرش همان میاید که بر سر ( میرزا آقاخان کرمانی) آمد یعنی سرش را از دست میدهد .
این نوجوان آراسته بافرهنگ غنی وتحصیلات خوب کارمندی بود که میل نداشت خودش را به بزرگان بچسپاند حقوق ماهیانه اش تنها هشت یا ده تومان بود ، بدهکاری بالا آورد آنهم درحدود ( پنجاه ) تومان !!! فرار کرد به اصفهان واز آنجا با مردی دیگر رفیقش که از قوم بنی ونبی اله جدید بود آشنا شد و اورا به ترکیه برد ودرمحضر اسدابادی ( ملای دست نشانده استعمار ) نشاند درهمان جا با شیخ ازل برادر مرحو م این پیامبر متولد شده تازه که برای خود بارگاهی داشت آشنا شد ، این دو رفیق با دو دختر شیخ ازل عروسی کردند ، درآنجا با نوه شیخ روحی هم آشنا شدند واین سه رفیق مشغول تحصیل علم ودانش ونوشتن اشعار وسایر مقالات شدند . کتب یرا به چاپ رساندند ، اندیشه های میرزا اقا خان کرمانی هنوز مانند بررگ زر دست به دست میگردد ، میل داشتن روزناه ای هم به راه بیاندازند که انتقادی باشد ! نتیجه؟
آهان !! نتیجه این شد که محمدعلیشاه ولیعهد ( ترسید) وحکم بازگشت آنهارا ازترکیه داد ودر سر زاه درتبریز خودش باستقبال آنها رفت با جلادان وزیر درخت انار خودش چراغ را گرفت تا جلادان سر هرسه رفیق را ببرند ودرون سرشان کاه بریزند وبه خدمت مولا ببرند ، داستانی از این بهتر درسر زمین ما نیست ، مردی دانشمند ، فاضل برای فرار از بدهی سرش را هم بباد دادچون میل نداشت ( خودش را بفروشد) باید .یا حبیب شد ، یا نجیب ، یا خفیف ،
امروز نام او با افتخار تمام درتاریخ ایران درکنار مردان بزرگ حک شده است
اما بعضی ها راه خود فروشی را میدانند واگر این راهرا طی نکنند مانند من ومیرزا اقاخان جدم خواهند شد یعینی اینکه زنده زنده مرده ایم .
پیر شدی ناگه از شگفتتهیا این راه
خرد شدی ناگه از سر گرانیهای باد
سوی تو در یکنفس چون برف درد بارید
تکیه زدی از هراس ، خویش بر دیوار
نه نوری از سویی تابید ، نه ، پرده ای لرزید
پنجره ها بسته وشب سایه انداخته بردیوار
باد بیرحم ، همچنان باخشم برخاست تاترا
در سر زمین ویرانه ها ، کوبد بر درو دیوار
واین بود پایان راهی که آنهمه با مشقت آنرا ادامه دادم . حال خسته ، خسته ازهرچه بوده وهرچه هست وهرچه خواهد بود میل مردن درمن شدت گرفته است من نتوانستم »زن « هزار چهره باشم . خودم بودم ، وهستم وخواهم بود ./.پایان
ثریا/ شنبه / ژوئن 2016/.