جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

استاد عزیز!

درود بر شما ، استاد عزیز !
ویدیوی از شما  که بمناسبت نوروز 95 درست کرده ودرکنار یک آگهی طولانی تبلیغاتی گذاشته بودند ،برای چندمین بار تماشا کردم .
راستش استاد عزیز ، دلم برایتان سوخت ، تنها بودید ، خیلی هم تنها بودید ، کسی دیگر از بستگان شما نمانده از دوستان قدیم شما هم دیگر کسی نیست ویا اگر هست آتچنان پیر وفرسوده کر کور شده اند که نه شما آنهارا میشناسید ونه آنها شمارا .
استاد عزیز ؛ شاید  من تنها بازمانده از نسل فسیلهای مناقبل تاریخ !!! هنوز باقیمانده باشم ونمیدانم شما مرا بیاد میاورید یا ترجیح میدهید فراموش کنید ، در بیانهای که ابلاغ میفرمودید گاهی مکث میکردید معلوم بود که رشته کلامرا گم کرده ویا خدای ناخواسته دچار عارضه فراموشی شده اید ، بنا براین من امید اینرا ندارم که شما مرا بخاطر بیاورید ، بخضوص که کمی هم بمن بدهکاری دارید ، من آنهارا بخشیدم نوش جانتان حد اقل مرا از دست کرکس ها ولاشخورها که اطرافم را گرفته بودند وهریک با یک کارد سلاخی در انتظار یک وکالتنامه کت وکلفت بودند ؛ نجات دادید . آنها نمیدانستند که دست بالای دست بسیار است وناکهان سر وکله شما پیدا میشود ومن همهرا دراختیار شما مگیذارم وکالتنهامهارا فسخ میکنم وراهی غربتم میشوم با یک چمدان خالی !!! بی هیچ توشه وهمراهی یا سوغاتی ، تنها چند جلد از دیوان اشعار شعرای بزرگ را زیر بغل داشتم . واین آخرین سفر من به آن دیار بود .
شما به محل زدگی من تشریف آوردید با لباسهای مارکدار : تد لاپیوس ، دیور ، گوچی وغیره وساعت بزرگ طلای رولکس واتگشتر برلیانی که بر انگشت کوچک شما خودنمایی میکرد .
بشما گفتم اینهارا از دست وپیکر خود جدا کرده وپنهان سازد چون اینجا ددزفروان است ودر هوای چهل درجه نمیشود بلوز قرمز گلدار تد لاپیوس پوشید .
شمار را به یک فروشگاه ارزان قیمت بردم ،  چند تی شرت وچند شلوار کوتاه خریدید ویک کلاه آفتابی که تنها روی چشمان شمارا میگرفت ، سپس به یک عینک فروشی رفتیم وشما یک عینک گران قیمت بملغ یکصد وپنجاه یورو خریدید ، درآن زمان من درانتظار پیشرفت کارهایم با  کمک شما  بودم ، اما امیدی نداشتم ، شما جعبه قندرا در چمدانتان پنهان کرده بودید وهرگاه که چایی میل داشتید میرفتید دو عد قند بر میداشتید ، پسته های دهان باز ، انواع واقسام شیرینجات عالی ایرانی در چمدانتان بسته بندی شده بود برای بردن به امریکا ومحفل دوستان ، وما تماشا کردیم تمایلی هم به آـنها نداشیتم .
شبی برایتان یک میهمانی دادم وخانواده دامادمرا دعوت کردم تا ساز ایرانی را بشناسندوگفتم بهترین وبزرگترین مایسترو ساز میهمان ماست ، از رستوران نزدیک خانه یک دیس بزرگ پایییا غذای مخصوص ، باضافه میگو ، وسایر مخلفاترا (نسیه) خریدم ، سفره را زیبا تزیین کردم میهمانان آمدند ، شما باز با پیراهن قرمز گل گلی وساعت رولکس خود جلوی آنها حاضر شدید ! دخترانم با اشتیاق جلوی شما نشستند تا به ساز شما گوش فرا دهند ، مجلس گرم شد ، ساز شما تا آنسوی شهر هم موج زد ورفت  ، از شما پرسیدم :
کدام یک از این دخترها شبیه جوانی منند : 
شما نگاهی به هردو انداختید وگفتید : 
هردو از تو چیزهایی را به ارث برده اند اما خودت چیز دیگری بودی .......!!!ومن سرخ شدم . من زمانیرا میگفتم که تنها چهارده سال داشتم وشما مردی بزرگ بودید نزدیک به چهارده سال از من بزرگتر بودید !!! من عاشق شما شدم واین عشق تا همین چند سال پیش با من بود ، اما دیگر خسته ام کرد رهایش کردم ، وفراموش شدید ، از آنچه را هم که بشما سپرده بودم چیزی عایدم نشد یکروز برادرتان فوت کرد ، روز دیگر پسر داییتان  که بگمانم همسراو امروز زن شماست .. از من خواستید با شما به ایران برگردم ، هزاران قول دادید آما میدانستم که وعده خوبان هیچگاه وفا نخواهد کرد ، کارتی را که بمناسبت تولدم امضا کرده اید هنوز دارم دوعدد گل رز سرح که درگوشه آن مرقوم فرموده بویدید: 
تقدیم به ... عزیزم با عشق ! این عشثق را شما به همه ارزانی داشه اید   ، یه همه آنرا تعارف کرده اید خوش زبان و خوش تعارف بوده وهستید .هرچه بود ، استاد عزیز من از آتش جهنم  بیرون آمدم بی آنکه بال وپرم سوخته  باشد ، من همان » ققونوس« افسانه ها میباشم «
بهر روی این آخرین کلام را نوشتم که بگویم شما را بخشیدم به پاس آن عشق دیرین پنجاه ساله . بلی پنجاه سال از عمرم را صرف دوست داشتن شما کرده بودم بی آنکه از زندگیم لذتی ببرم . متاسف نیستم.خود عشق لذتی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است . شاید همین عشق باعث شد که من  به راههای بد  کشیده نشوم ، زیبایی درون وبیرون را با کمال قدرت حفظ کردم تا امروز تقدیم نوه هایم بکنم .شمارا به خدای خودتان میسپارم استاد عزیر . پایان/.
جمعه 17/6/1016 میلادی / اسپانیا /