شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۵

شهر آماس کرده

اشب گذشته از ترس باد وطوفان باین اطاق پناه آوردم ونشستم نوشتم ، نمیدانم چه ها نوشتم ، اما همچنان مینوشتم ، باد وطوفان دربیرون غوغادمیکرد ومن زیر سرمای چندش آور کولر خودمرا به نوشتن سرگرم کردم که » نترسم « !! ا؛     صبح خاکهای باغچه مانند افعی های درون سبد دراز دور لوله ها ودیوارهارا گرفته بودند ، انگار هرچه خاک دراین شهر بود شب گذشته بسوی بالکن من آمد وگفت ببین که درخاک نشسته ای ! نیش گرما مانند زنبور بر تنم فرو میرفت اما من خودمرا درپیله ابریشمی اشعار ونوشته هایم پیچیده بودم  دردهای نهفته گاهی بیدار میشدند وجلوی چشمانم رژه میرفتند ، بیاد گفته آن خانم بودم که نقدی بر شعر وآواز مرحوم سوسن خوانند  گذاشت  وبا همان لهجه کردی خود گفت : 
میدانیم که چرا شما از این آهنگ خوشتان میاییه ، چون شبهای دراز بی عبادت میگذرانید !!
گفتم من شبهای دراز وعبادتمر را درشعر وموسیقی وعشق میگذارانم وعبادت را برای شما میگذارم تا به بچه های مکتبتان  یاد بدهید چگونه میتوان برده شد ! ودرب اطاق را بهم زدم ورفتم درون اطاق خوابم ، بهترین  محل وامنترین جا برایم بود ، قفسه کتابهایم بالایی سرم مرتب وتمیز نشسته بودند، آه امروز کجایند به دست چه کسانی تکه تکه شدند ؟ ومن ؟ هنوز ورق پاره های دیروزرا بهم میچسپانم تا ازمیان آنها چیزی بیابم .
دردی نهفته دردلم نشسته  ، ظهر است  وزمین تب آلود وداغ  ومن همچو یک کرم ابریشم در پیله خودم  تنیده ام واز ابریشم خیاال توری میافم تا ترا درمیان آن جای دهم  وسپس از هوش میروم  ، اشعار ناگفته دردرونم نشسته است .
از شوق این نهال تازه هنوز زنده ام  ،  شب را به امید صبح میگذرانم وروزرا بامید شب ، گاهی درامواج وحشی وبیخبری عوطه میخورم وآهی از سینه بیرون میفرستم ، محال ، محال است نمیتوان با هیچ قدرتی بعضی از آرزوهارا به دست آورد ، سپس میان زمین واسمان دست وپا میزنم ، میان رویا وبیداری ؛ بیاد میاورم بین دوراهی ایستاده ام ، زندگی ؛ مرگ .......
مرگ خبر نمیکند ، ناگهان مانند یک میهمان ناخوانده وارد میشود ومیگوید : قربان کالسکه حاضر است !!! مگر آنهاییکه چند روز پیش درون یک فروشگاه با تیر یک پسر بچه هیجده ساله از پای درآمدند از مرگ خبر داشتند ؟ میگویند ایرانی است !!! خدا میداند ، شاید دیگر دوران این رژیم هم سر آمده وپر باد درآستین انداخته کم کم  باید برود وجای خود را به آنهاییکه پشت دروازه ایستاه اند بدهد ودوباره عده ای بر خاک وخون بغلطند تا بتوان منافع را حفظ کرد !
آه ای دختران زیبای مهتاب  ، شما آسوده بخوابید  بگذارید بیخوابی نصیب ما باشد ،  از ترس باد وآفتاب همه پرده ارا کشیده دام بنا براین از گلهای باغچه ام نیز بیخبرم ودور ، نمیدانم درچه حالند ، حیوانات کوچکی در قفس زیر خاک مدفونند گویی خاکرا بیشتر دورست دارند تا غذای گوشتی ، هر روز تکه ای گوشت وسوسیس غذایشان میباشد . از آب باغچه رفع تشنگی میکنند ، اینها دختران ( کلئوپاترا ) میباشند ! با نیشهای زهر الود .
ز یاران کینه نر گز در دل یاران نمیامند 
به روی آب دریا قطره باران نمیامند ....... بیدل املی
-----------
دورگردون یک پورسینا زاید و یک پیر بلخ 
لیک چنگیز وهلاکو  بار بار  آورد باد 
با تبر داران کلید باغ را داده اند 
قمریان را قامت سروی نمیاید بیاد 

خلیل خلیلی شاعر افغان