پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

مردئ از پیران

به درستی نمیدانستم از کجا شروع کنم ، حالت یک هنرپیشه ای دراماتیک را داشتم که روی صحنه میبایست  ادای یک دلقک را دربیاورد ، برایم سخت بود ، بهر روی دل به دریا زدم اول آنرا درون دفتری نوشتم سپس امروز دیدم دفتر ورق خورده انگار شب گذشته کسی آنرا مورد بازدید قرارداده است ، من درخواب مشغول جدال با کابوس های گذشته ام بودم برای فراراز آنها هیچ راهی وجود ندارد .بین نوشتن وفکر کردن راهی دراز است میتوانی هرچقدر میل داری فکر کنی اما نمیتوانی همه افکار دورنت را روی صفحه به نمایش بگذاری ، امروز دنیای تفکر محدود شده است ، دنیای انسانها ورابطه هایشان بکلی از بین رفته است  احتیاج به یک هوای تازه داشتم ، من ترا در تمام لباسها مجسم کردم ازیک مامور معذور تا یک دون ژوان عیار  همه را دریک فرد خلاصه کردم  ترسی ندارم ، سالها میشود که آنرا  به دور انداخته ام   وسینه را سپر بلا ساخته ام ، امروز کتابها کم کم از روی طبقه خانه ها گم میشوند وسپس قلم ها گم میشود ودست آخر کاغذ نیز حکم خاویاررا پیدا میکند وباید در باغ زندگی به دنبال یک برگ زرد خشک شده گردید ویا یک تکه ذغال روی آن نوشت ( عشق) !!..
تو سی سال دیر آمدی ومن سی سال تند دویدم اگر میدانستم تو خواهی آمد دریک مرز توقف میکردم ،  پشت به سر زمینم کرده بودم همان کاری را که امروز گروه گروه انجام میدهند وتو خود یکی از آنها هستی ، من درب هارا به روی خود بستم ودیگر میل نداشتم نه چیزی ببینم ونه کلامی بشنوم ، تو درست از همان نقطه ای که من گریخته بودم آمدی ،  از کنار " آتشگاههای " سوخته وویران شده ، نه هیچ میل نداشتم به پشت سرم بنگرم ، اما تو مرا براسب رویاها نشاندی دری را به روی یک زندانی ، تنها دری را که رو به آسمان داشت  گشودی ومرا بر پشت راهوارت نشاندی  من نترسیدم ، حتی  از دروازه بان پیر نیز نترسیدم  به چشمانت خیره شدم ، چیزی درآنها دیده نمیشد  به دنبا ل گمشده ام بودم  هیچ اثری از آن گمشد درون آن چشمان بی ثبات نبود ، هیچ نگاهی از درون آن ترواش نمیکرد  در دشتهای گردش کردیم ، در رودخانه ها پاهایمان را شستیم ، از درختان میوه هارا چیدیم وخوردیم غیر ازآن میوه ممنوعه را . 
ما نتوانستیم در یک بهار زیبا ویا یک تابستان گرم بهم برسیم ، زمستان سردی میان ما نشسته بود  ، من از گردش ها برگشتم  تو به آوازت ادامه دادی ، با همه روی چمن ها رقصیدی ومن به تماشای تو نشستم ،قرار بود به زادگاه تو برویم ، قرار بود دوباره به آتشگاه سوخته ویرانشده برویم ومن خم شوم ودوباره سر تعظیم درمقابل اجدادم فرود آورم ، اما تو روی سنگ فرشها مشغول رقصیدن بودی ، همانند یک رقاصه ماهر روی صحنه ، من از رقص تو خوشم میامد ، وبه تماشا مینشستم ، آوازهایت کوتاه بودند وخیلی کم بمن میرسیدند ، فریادت اما مانند یک سیل خشمگین کوها را نیز به لرزه درمیاورد .
گمان بردم بچه بلهوسی هستی که بازی را شروع کردی وحال به برد وباخت آن میاندیشی ، اما مردی دلشاد بودی ،  گمان بردم برای هوس هایت آمده ای ، اما طعم عشق را چشیدی دیگر راه فرار برایت امکان نداشت ، نه برای هیچکدام از ما امکان گریز نبود .
تو به رقص خودت با دیگران ادامه دادی اما من دیگر تماشاچی نبودم ، پشت بتو کردم ورویم را به یک دشت خالی ،  یک صحرای بی انتها ، یک کویر  ، دوراز آتش ، دوراز وجود تو ، دوراز از آتشگاهها ، ودوراز آوای زنگوله ها گوسفندان وشیهه اسبان فراری ومادیانها ، دور  از کوچ های ایلیاتی .

من قرار بود تنبه شوم ، وتنبه شدم در پی یک خشونت  بال پروازم زخمی شد ، پاهایم زخمی شدند ، راهم را گم کرده بودم ، آسمان نیز تاریک  توام با رعد وبرق های وحشتناک بود ، به زیر درختی پناه بردم ،  سپس از دوردستها آوای شنیدم .پرواز کردم با بال  زخمی وپاهای خونین ، بسوی آن آواز شبانه .
ناگهان از خواب پریدم ، مردی در کوچه آوا زمیخواند ومن دراطاق تنهاییم  مانند همیشه به قصه رهگذری گوش فرا داده بودم .

چاره ای کو ؟ بهتر از دیوانگی 
بگسلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش 
هیچ دیده ای کافر از دیوانگی 
درخراباتی که رنجوران روند
زود بستان ساغر دیوانگی 
بر پری بر آسمان همچون مسیح
گر ترا باشد پر از دیوانگی ..........: " مولاناشمس تبریزی"
پایان 
پنجشنبه /21/ 07/ 2016 میلادی /.