پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

نام این دختر ......

شب گذشته در میان خواب وبیداری وافکار مغشوش بیادم آمد که :
اولین کاری را که شروع کردم در بخش تزریقات یک بیمارستان بود بنام " ثریا" که ملکه ثریا برای افتتاح آن آمد وگفت نام مرا بردارید ونام بنیان گذار بیمارستانرا بر آن بگذارید .
نام بنیان گذار  " عیسا ابو حسین "  بود که خودش مسلول شده  ودر سوییس  نذر کرده بود اگر حالش خوب شد یک بیمارستان برای حمایت مسلولین بسازد ودو بیمارستان یکی در میدان فوزیه سابق ودیگری درجاده آبعلی قدیم !! ساخت .
به دبیرستان که رفتم نام دبیرستان نیر " ثریا " بود از وزارت فرهنگ آن زمان دستور رسید که نام ثریارا بردارید ونامی دیگر بگذارید ، مدرسه نام مادر مرا گرفت !
زمانیکه شادروان دکتر حمیدی شیرازی در سر کلاس درس ادبیات ما اشعاری را میخواند " نام این دختر ثریا کن بیاد دخترمن " من بیاد پدرم میافتام وسرخ میشدم .
امروز میبینم که این نام ستاره چه بی ستاره است ، در گوشه ای از آسمان تک وتنها ، افتاده ودرهیچ منظومه ای راه ندارد مانند همیشه دارد دور آسمان تنها میچرخد شاید بتواند وارد حریمی شود ، اما نمیتواند چون :

نه لنگ را دوست میدارد ، ونه چفیه یقال را .
دنیای خودش را میخواهد .

بیاد مادرم افتام که میگفت ، اینهم اسم بود روی تو گذاشتند ، این نام شوم است ! ببین دامادهای خاله جانت اورا به مکه میفرستند به کربلا میفرستند من باید پول دستی هم به دامادم بدهم !!! راست هم میگفت ، او ، همسر من هرگاه صبح از خانه برون میرفت ومن تقاضای پول میکردم ، اول میپرسید پول را برای چه میخواهی اگر خرید داری صورت بده من دستور میدهم از بهجت اباد برایت بخانه بیاورند ، 
نه ! میل داشتم سری به خیابانها بزنم ویا بادوستی به یک قنادی برویم وقهوه بنوشیم ، 
کدام دوست ، 
نامشرا میگفتم 
سپس با فریاد میگفت "
مادرجان ، صدتومان به " این"  ..... بده من بتو پس خواهم داد اگر شما دیدی مادرجان منهم دید . بنا براین همیشه جیب من خالی بود همه چیز روی یک لیست نوشته میشد اعم از پارچه برای ملافه وپرده تا مواد غذایی !!! حسرت خرید به دلم مانده بود ، حسرت بیرون رفتن وگشتن مغازه ها به دلم مانده بود ، درخانه میهمانداری میکردم وکتاب میخواندم وموزیک گوش میدادم واشک هایمرا فرو میدادم تا جاری نشوند ومرا رسوا نکنند .برای انتخاب کاغذ دیواری  کاتالوکرا بخانه میاوردند ، برای خرید لباس بچه ها فلان مغازه دار معروف با کاتالوک بخانه میامد ، جواهر ساز بخانه میامد ، من نه نام خیابنها را  میدانستم ونه میدانستم چند شاهرا ه وبا بزرگ را ویا خیابان تازه درست شده است ، اگر میهمان بودیم شب  درتاریکی مستقیم از خانه به محل میهمانی میرفتیم ومن درگوشه ای ساکت  پیراهنمر را روی زانوانم میکشیدم وساکت مینشستم . اگر بر حسب تصادف دوست محترمی را باهمسرش بخانه ام دعوت میکردم راحت آنهارا بیرون میکرد ، مگر آنهایی را که زنانشان چشمگیر بودند !! من شاید در زمره اولین دخترانی بودم که درسن هفده سالگی رانندگی را فرا گرفتم اما هیچگاه اتومبیلی زیرپایم نبود ، او تنها اتومبیل کهنه خودش را بمن داده بود بی آنکه تنها حق راندن آنرا داشته باشم ، راننده در اختیارم  بود !!!
(ویروسها بجان این برنامه ریخته اند ومن باید یکی یکی را دوباره پاک کنم ،) 
مانند همان ویروسهایی که درگذشته بجانم افتاده بودند .بگذریم اینهم درددلی بود درددل یک زن ، در سرزمینی و کشوری که میرفت تا " متمدن" شود باید به شوهران باج میدادیم جهاز میاوردیم ، خدمتکاری کسانشانرا میکردیم ، نام وفامیل هویت خودرا بکلی از دست میدادیم ومیشدیم خانم فلانی !! دیگر خودمان موجودیت نداشتیم ، حق نکهداری فرزنمادانرا نداشتیم ، حق طلاق نداشتیم ، حق اعتراض به مترس گرفتن همسرانمانرا نیز نداشتیم ، منقل وتریاک  وعرق وبساط جور میشد وخوب معلوم بود چه کسانی پای آن منقلهای مینشینند !بطری های ویسکی بدون باندرول پشت سرهم باز میشد ، قوطیهای خاویار باز میشد ونان تست وکره وولیمو ترش وخاویار دور میچرخید برا ی کی ؟ فلان تیسمار ، فلان نایب وزیر ، فلان عضو ارشد ساواک ، فلان مدیر کل محبوب !! فلان شاعر ، وخانواده اش ، و......
فلان خواننده کاباره ، فلان فلوت زن ، فلان ویلون زن ، فلان تنبک زن ، دو اصل کاری بخانه نمی آمدند ، همسر عزیز بدیدارشان  میرفت وشبها هم بعضی اوقات تا صبح دربسترشان میغلطید ،(( به یکی انگشتری زمرد هنشت قیراطی هدیه داده بود وبه دیگری یک سکه ده پهلوی که هنوز برگردنش آویزان است . وآن یکی به رقیق رحمت خدا رفت با سرطان ))،  یا درخانه فلان  قحبه پیر وستاره سابق سینما که حال محافل بزرگانر را اداره میکرد وبرایشان طعمه هارا میاورد ، تا بتواند همسر گرامیش را درتنها حزب جای بدهد ؟!ومن؟ 
روی سکوی سرد سنگی چشم بانتظار  مینشستم تا صبح روشن را ببینم .ث
ثریا/ همان روز پنجشنبه /