قرار نبود این یکی را امروز بنویسم ، اما دلم دردگرفت از اینهمه نامردمیها ونامردیها که امروز جزیی از خون آدمهای بخصوص هموطنان ما شده است ، تقصیری هم ندارند ، تمام شب به دنبال فایل گمشده میگشتم ، بدرک که گم شد ، بقیه را نیز به درون سطل زباله انداختم ، فایلهای دیگرم دست نخورده اند .
بیاد جناب دکتری !! افتادم که سالها برایش مجانی مینوشتم ، از دوستان قدیمی همسرم بود اما من اورا ندیده بودم وفقط نامش را شنیده بودم با التماس ودرخواست از طریق پسرم مرا ودار کرد که برای سایت او بنویسیم من بودم وسه خانم دیگر دو شاعره ویک نویسنده که یادش گرامی باد .وروانش شاد .
سایت ایشان پر بار شد ، از چپ وراست خیل طرفداران برای من عکس ونامه میفرستادند همه را بیجواب میگذاشتم ، نوشته هایمرا از طریق ایمیل برایش پست میکردم ، روزی دریکی از سایتهای اپوزیسیونی!!! چند نوشته امرا دیدم ، برای صاحب آن سایت وآن جناب نوشتم شما به چه حقی نوشته های مرا در سایت خود میگذارید من عضو هیچ گروه ودسته ای نیستم ، استدعا دارم نام مرا ونوشته امرا حذف کنید .
آنجناب حال سایت خودرا وسعت داده با نام رمز واسطرلاب میبایست وارد آن میشدیم خودش کمتر اطلاعی از کامپیوتر داشت بیشتر کارهایش را دختر ویانوه اش انجام میدادند ! اما عکس ایشان با عینک کت وکلفت وسر بی مودر آن بالا خودنمایی میکرد وعکس مرا نیز از روی یک عکس دسته جمعی جدا کرده وبر بالای صفحه ا ی گداشته بود وزیر آن نوشته بود سرکار خاتم فلان سر دبیر صفحه ادبی !!! من خنده ام گرفت ، این یک صفحه که چند صفحه نمیشد !> من شدم شاعر ونویسنده وسر دبیر صفحه ادبی ایشان !!! .
روزی برایشان نوشتم ، استدعا دارم عکس ناقابل مرا از روی سایت خود بردارید ، برایم نوشت "
ببخشید ، من شمارا نمیشناسم ؟!!!
حال این نشاختن دلیل داشت ایشان میل داشتند یکهفته برای تعطیلات باینسو آمده ومن پذیرایی کنم ، منم عذر خواستم ، دیگر چیزی برایشان نفرستادم وننوشتم بقیه هم مانند من از این سو به آن دنیا رفتند وجالب آنکه یکی از نویسندگان نام پر مسمایی برایش انتخاب کرده بود ، باو لقب ( قورباغه) داده بود ودریکی از کتابهایش نیز از این قورباغه نوشته بود ، واقعا نام با مسمایی باو داده بود. جناب قورباغه هم اکنون با رادیو اسراییل همکاری دارند ومانند خاله زنکها از این وآن حرف میزنند ، وخوشبختانه !!! مرا نمیشناسند ، الهی شکر .
واین برایم درس عبرتی نشد که نشد ، باز همان هستم که بودم ، اعتماد به هموطنان !! ایشان تازه یک لقب گنده دکترا هم بخودشان چسپانیده بودند ، که معلوم نبود از کدام دانشگاه آنرا دریافت کرده وحال زیر نام آن به کلاشی وبهره برداری از دیگران مشغول بودند .
بیاد مثلی افتاد م"
روزی شخصی مرد ، از او پرسیدند برای کارها ی خوبت میتوانی تقاضا کنی دکه ای دربهشت بتو بدهند ، کمی فکر کرد وگفت ، نه بهشترا دیده ام میل دارم به جهنم پیش سایر دوستانم بروم ، اورا به جهنم راهنمایی کردند ، دید یکطرف دارند آدمهارا شلاق میزنند ومیسوزانند ( مانند روی زمین) ویکطرف عده ای دارند یک چرخ سنگین را درته چاه مانند ( ژان والژان ) مرحوم قهرمان بینوایان میکشند ، جایی دیگر دید عده ای سرشان تا کمر بیرون است اما چاهی متعفن است ، به مامور جهنم گفت "
میروم درون همین چاه ، سپس مامور گفت خوب ! "بریک " تمام شد همه به زیر ، وهمه سرها به زیر نجاست متعفن رفت ، از یکی پرسید ، شماها که بیرون بودید ، جواب شنید ، ما روزی پنج دقیقه اجازه داریم از این مستراح بیرون برویم وهوای تازه بخوریم بقیه روزرا زیر همین نجاست باید بسر بریم .
وتو خود حدیث نفصل بخوان از این مثل ! چاره نیست باید درهمین نجاست زیست بی آنکه بتوانی هوای تازه بخوری چون هوارا درلوله های کوچک بتو میفروشند مانند آب وبرق وسایر چیزها . پایان
ثریا / اسپانیا / همتان روز دوشنبه !!