جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۵

نیمه شبان تنها...

به درستی نمیدانم ساعت چند بیدار شدم ، سکوت همه جارا فرا گرفته حتی صدای موتور صاحب رستوران همه بگوش نمیرسد  صدای زوزه سگی هم بگوش نمیرسد ، دلم ضعف میرود ، شام چه خوردم  ؟ آه کمی آب میوه !! دوباره برنامه هرشب تکرار میشود استکانی قهوه با شیر سرد ونشستن به تماشای عکسهای روی تابلت وخواندن اخبار ، بمن چه مربوط است که درکار دیگران دخالت میکنم  ، کار من نیست ، نگاهی به لباسهای دختران وپسران در پارتیهای شبانه شان انداختم ، اف .... اینها این طرح ومدل را ازکدام سر زمین سوغات آوده اند ؟ این شلوارک ها تنگ ، پیراهن های یقه باز تا میان ناف ومردان با شلوارهای تنگ کهنه مد جدید حتما باید سر زانوا نشان پاره وپوره باشد ، لباسها ، توالت ها لبان باد کرده گونه های مصنوعی اینهمه رنگ وتوالت !! همه جام برکف ، بیحال درآغوش یکدیگر افتاده اند.
کجا زمان گذشته ما اینگونه لباس میپوشیدیم ، هر لباسی برای موقعیت خاص خود درست میشد ، حتی درپارتیها باین  کثافت لباس نمپوشیدیم حداقل لباس دکولته بود با یک شال بلند ! از کفش ها وپاشنه های آن چیزی نمیگویم ، درست مانند زنان ودخترانی که درکنار خیابان درانتظار مشتری ایستاده اند ، شما بکجا میخواهید بروید وبکجا برسید ؟ شما امید فردای ما هستید ؟ زهی تاسف .
بیخود نیست مریم قجر لچک سر دخترانش کرد !! 
روز گذشته پس از سه هفته آهسته آهسته از خانه بیرون رفتم درون آساسور در آیینه بلند قدی چشمم بخودم افتاد ، این منم ؟ این زن ناشناس منم  نه ،  من کیم ؟ کجایم ؟ اینجا کجاست ؟ از چه وقت اینجا تنهایم ؟ آهسته آهسته بسوی یک فروشگاه رفتم ، نترس ، زمین نخواهی خورد ، پاهایترا حرکت بده ، خودمرا به درون  فروشگاه انداختم ، دنبال چی میگردم ؟ نمیدانم ، چند گیلاس بلورین یک قوری کوچک که رویش علامت قلب ودرمیانش نوشته بود " لاو" انهارا برداشتم پولش را دادم وبخانه برگشتم آنهارا روی میز گذاشتم ودوباره به تختخواب رفتم  . نگاهی به ایملها انداختم یک سره همهرا دلیت کردم ، حوصله نداشتم ، نود یک اییمل بی فایده !! 
در زمان بدی زندگی میکنم ؛ در فطرت ، درعقوبت ، در بدترین شکل زندگی یک زن ، یک زندانی ،همه رفته اند ، کسی نیست ، گوشی را برمیدارم ، دلم میخواهد با کسی حرف بزنم ، نه هیچکس نیست ،  مردم سرشانرا با چه چیزی گرم میکنند؟ عده ای با نوشیدن مشروب ، یا سایر مواد مخدر که از این عالم بیرون بروند ، عالم آنها کجاست ؟  عده ای به کلیسا میروند وبپای وعظ مینشینند وچرت میزنند ،  عده ای دوره بازی دارند ، زمنیها ی گلف پر است از بازیکنان  ، قایق رانی ، تنیس ، شب گذشته به شعر یک شاعر جوان گوش میدادم با صدای مردی که میشناسم  ، درد از ان اشعار میریخت گویی هرکلام  یک بغض بود یک گریه بود ، اجازه ندارم بدون ذکر نام شاعر آنرا بنویسم ، شاید هم نباید نامشرا ببرم ، درد درهمه وجود او فریادمیکشید وبصورت کلمات بیرون میریخت ، در آخرین بیت گفت "
فالی گرفتم از حافظ که حالمرا گرفت "
نماز شام غریبان چو گریه آغازم 
به مویه های غریبانه قصه پردازم  


صدا جوان بود ، گوینده جوان بود ونرم نرمک صدای سازی  در متن  اورا همراهی میکرد . انرا نگاه داشتم ، این جوان هم بود وآن جوانان بی غم وبی غصه وبی پرنسیب و بی مسئولیت هم بودند ، نه امیدی ندارم که ایران ما ایران شود ، مرکزمردان ودلیران و خوبان شود ، نه امیدی ندارم که روزی دراین  دنیا دوباره زندگی را با چشم بهتر وزیبا تری ببینم هرچه هست کثافت است ، هرچه هست نکبت است وبیماری ودردوبظاهر  طبیعت هم دراین ویرانی بی نصیب نمانده وکمکی میرساند ، 250 جنازه  تا الان از زیر آوار زلزله آن دهکده شمال شرقی ایتالیا بیرون آورده اند یک دهکده ساکت ، بدون نام نشانی کمی به دریای مدیترانه نزدیک بود! آن موشکی که سه روز قبل برای امتحان به هوا رفت ، درکجا سقوط کرد  وپایین آمد ؟ موشکها ، بمب ها اسباب بازی اقایان است هرگاه میل داشته  باشند یکیرا به هوا پرتاب میکنند واگر روزی خیلی حوصله شان سر رفت آن دکمه معروف قرمز را هم فشار خواهند دادوخود بر بالای زمین ویرانیهارا تماشا میکنند .
پایان 
ثریا / اسپانیا / 26/8/2016 میلادی / ساعت؟
03/38 دقیقه نیمه شب !