روزی از یک مغازه پیپ فروشی وسیگار فروشی بیرون آمدم ، زمین خوردم پایم شکست !!
دیگر این پا ، پا نشد چند بار دیگر نیز روی همان پای شکسته زمین خوردم وحال امروز با بی اعتناییها دارم درد میکشم .
عشق از من دور وپایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هردو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد زدستم ،بسته بود
چند روزی حال من دیدنی است / حال من ا زاین وآن پرسیدنی است ......ح/ ر.
آن روز از جای برخاستم ولنگان لنگان رفتم تا آنکه مجبور شدم آنرا گچ بگیرم ، مهم نبود ، زیر آفتاب سوزان عطرانگیز ، زیر سایه های روشن درختان کنار جویبار ها ، درغبار شام ، وپاره ابرها ، روی صندلی چرخدار خوش بودم ! چه عالمی داشت عالم عشق .
کاج های عظیم وغول آسا چتر خودرا زیر باران گشوده بودند وزمزمه های خودرا با تن لرزان خویش بگوش دنیا میرساندند ، من بسوی دری رفته بودم که کسی در آنجا ساکن نبود .
چند بار بر درکوبیدم ، صدایی برنخاست ، هیچ پایی به در نزدیک نشد ، خاموشی همه جارا فرا گرفته بود ، اپی شکشته را دربغل گرفتم وبرگشتم .
با خود گفتم سر انجام دری درجایی هست که هرگز با هیچ کلیدی باز نخواهد شد ، این درب خودخواهیها وخود پرستیهاست ، من برگشتم ودیگر هیچگا نیمه نگاهی هم بر آن درب شکسته نیانداختم .
حال تصویر گر زندگانی خویشم ، از درختان میگویم ، از ستارگان واز قطر کمر باد کرده زنان مردانیکه مانند باد کنک غل میخورند ! دیگر میلی به اظهار عاطفه ومیل قلبی ندارم ، در زلال آب زندگیم راه میروم وبقول رودکی ، "بسا کسا که به روز تو آرزومند است" اگر نگاهی به اشعار بزرگان متاخر ومعاصر ونویسندگان بیاندازیم خود آنهارا خواهیم دید که تصویر شده اند در یک قاب ، با حالات روحی ، بعضی ها شکننده ، بعضی ها بی تفاوت ، من بین دو مزر زمان زندگی میکنم وبهم پیوستن این دو مرز کار مشگلی است ، چیزهایی مرا رنج میدهند ، وچیزهایی را با بی تفاوتی مینگرم ، دیگر توقع حتی از خود زندگی هم ندارم .تنها آرزویم این است که مانند سابق بتوانم دوپله یکی از پله های ساختمان بالا بروم ومنت آن تابوت رونده را نکشم .
تو، پیشانی کوهساران سر زمین منی
گه تاج آفتاب برسر نهاده ای ، ای دختر رز
تو گهواره شاخساران مستی هستی
که هر دم نسیمی پیچ وتابت میدهد
پایان
ثریا . اسپانیا / 26/ 08/ 2016 میلادی /.