جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۵

غم کم میخوریم !

سرانجام توانستم شعر  را بیابم وسراینده را  نیز ، از بردن نامش معذورم تنها به ح/ر / اکتفا میکنم .

حالمان خوب است ، غم کم میخوریم 
کم که نه ، هر روز کم کم میخوریم 

آب میخواهم ، سرابم میدهند 
عشق میورزم عذابم میدهند 

خود نمیدانم که کی رفتم بخواب 
از چه بیدارم نکرد ی ای آفتاب 

خنجری بر قلب بیمارم زدند 
بیگناهی بودم و دارم زدند 

سنگ را بسته و سگ آزاد 
یک شبه بیداد  آمد وشد  داد

عشق من آخر تیشه زد بر ریشه ام 
تیشه زد عشق او بر اندیشه ام 

عشق گر این است ، من مرتد میشوم 
خوب گر اینست ، من بد میشوم 

دشنه نامردمی بر پشتم نشت 
از غم نامردمی ، پشتم شکست 

بس کن ای دل ، نا بسامانی بس است 
کافرم دیگر ، مسلمانی بس است 

در میان خلق سردرگم شدم 
عاقبت آلوده مردم شدم

من نیستم از مردم خنجر به دست 
 بت پرستم ، بت پرستم بت پرست

بت پرستی همیشه کار ماست 
 چشم مستی  تحفه بازار ماست 

بعد از این با بیکسی خو میکنم 
هرچه دردل داشتم ، رو میکنم 

منکه با دریا طلاطم کرده ام 
از چه رو راه دریا گم کرده ام؟

خسته ام ، خسته از قصه های شومتان 
خسته ام از دلداریهای مسموتان 

قفل غم بر در زندانم مزن 
من خود خوشخیالم  گولم مزن

من نمیگویم فراموشم مکن 
من نمیگویم خاموشم مکن 
من نمیگویم با من یار باش 
من نمیگویم مرا غمخوار باش
روزگارت شیرن وشاد باد 
دست کم  یک شب توهم فرهاد باش

کوه کندن گر نباشد پیشه ام 
بویی از فرهاد دارد تیشه ام 
هیچکس بر ما اشکی نریخت 
هرکه با ما بود  او هم گریخت 

گاه برروی زمین زل میزنم 
گاه بر حافظ تفعل میزنم 
حافظ دیوانه فالم را گرفت 
یک غزل آمد و حالمرا گرفت 

" ما زیاران چشم یاری داشتیم "
"خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم "
پایان
البته اشعار سست  وکمی نا پخته است اما از دلی بیمار وخسته برخاسته ، ومن نیمی از آنرا ازمیان برداشتم . دکلمه هم بسیار عالی بود وحال من هرشب به صدای خسته او گوش میدهم .ثریا