ف. ر. ش.
نمیدانم این روزها در چه حالی ؟ بیهوشی یا بهوش ! یا درکما ؟درانتظا ر چی هستی؟ درانتظار من؟ روزی که اینجا آمدی بمن گفتی بیا برویم در گوشه ای باهم بمیریم ، آن روزها در این دولت تازه سرت مانند سر شاه بود وجایزه پشت جایزه میگرفتی ! بتو گفتم :
مرسی عزیزم من هنوز بچه هایم بمن احتیاج دارند وهنوز درانتظار دیدار اولین نوه ام هستم ، تو خودت تنها این کاررا بکن !!
تو رفتی ومن ماندم چند باردیگر تو آمدی ورفتی اما نتوانستی مرا باخود به گور ببری ، حال این روزها دراین گمانم که شاید هنوز چشم انتظار منی ، راستش منهم بدم نمی آید که باتو همراه شوم ، از کودکی با تو همراه شدم ، از همان زمان که پدرم مرد ومن عاشق تو شدم، وهمه جا میبایست با تو باشم حتی درآن اطاقک شیشه ای رادیو تا تو مرا ببینی ، بمن بنگری ومحکم مضراب را بر سیم بکوبی ومجالی نه بخواننده بدهی ونه به ارکستر ، من خسته شدم وترا رها کردم ورفتم به دنبال زندگیم ، اما ترا نیز باخود بردم ودرگوشه قفسه پنهان کردم .پامروز چشمم به آلبوم عکسهای جوانی تو وخودم افتاد ، نه میل ندارم مانند تو همچو یک زامبیا تکه هایی از بدنم جدا شود تا بمیرم ، میل دارم مانند یک سرو با قامت ایستاده از عمودی به افقی بیفتم بی آنکه خم شوم ، ویا دست نیاز بسوی کسی دراز کنم .
دوهفته تمام بیمار بودم با دردهای شدید کسی نبود ، تنها بودم ، خیال کرده بودم هنوز نو جوانم ، کتابخانه امرا با همه کتابهای درونش جا بجا کردم ، خوب دیگر نه کمری برایم ماند ونه پایی که شکسته بود .
شب گذشته دیگر پر خسته بودم ، وگفتم موقع آن است که دیگر با زندگی خدا حافظی کنم ، هم با تو وهم با خاطره ها ناامیدی داشت تا مغز استخوانمرا مجوید ، تا اینکه از آن سوی قاره دوستی بفریادم رسید ، حال گفتگو با او ، عوطه ورشدن درخاطراتش و نوشته هایش وگفته هایش کمی از آن احوال بیرون آمده ام ، او هم مانند من تنهاست ، دوروزوبا هواپیماه راه هست تا بهم برسیم نه او ونه من دیگر قدرت نداریم اینهمه راهرا طی کنیم بنا براین به همین گفتگوها ونوشته ها بسنده کرده ایم ، او ترا خوب میشناسد وبه احوال تو آشنایی داردودرعجب است که میان اینهمه گلهای زیبا من یک گل کاکتوس لبریز ازخار را برای عشق انتخاب کرده بودم ، هنوز خیلی جوان بودم شاید میشد گفت بچه بودم ، هنوز ابروهایم بهم پیوسته وچشمانم مانند دو چشم آهوی سر گردان میچرخید ، تو همه زندگی خالی مرا پر کردی تا همین دهسال پیش پس از آن مانند یک تمبر کهنه از روی پاکت ترا کندم ودور انداختم ، همه ترا با نام من ومرا با نام تو یکی میدانستند مگر آنهاییکه تازه پا به عر صه وجود گذاشتند وتو خودرا به بیخبری وناشناختن زدی .
امروز خسته ام ، خیلی خسته ام ، خسته از پرگوییها ، خسته از نوشتن ها ، خسته از دیوانگیها وخسته از زندگی وطبیعت نیز کم کم مرا آماده میکند ومن نیز کم کم بچهارا . پایان
گاه از محراب سردی قصه ساز
در یک زمستان عبوس وسهمگین
گاه در پی گرد گرم رنگها
بانک رعد آسای موج آتشین
گاه نقش چهره های درگرد راه
تکنوازی تیغ درکف آخته
دور تر در دیده پندار من
در نبرد با کسان سر باخته
تار هر پودی ز رنجی قصه گوی
پود هر تاری ز اندوهی نشان
آنچه پنهان مانده دراین میان
هست از چشم دیگران پنهان
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 29 آگوست 2016 میلادی.