رنگ عشق را وحشت وخشم گرفته ،
عشق رنگ فراموشی دارد .........لویی سرنوادا
بیاد لورکا بودم ، روز گذشه نیمی از شهر سیویل در نزدیکی گوادالاکویر سوخت ، دود آن هنوز در سینه من جای دارد ، هوا دم دارد امسال گویی دایره وار این سرزمین سوخته ومیسوزد ، بی آبی کمبود باران ، وهجوم دزدان دریایی ! وزمینی ،
نمیدانم چرا بیاد " گارسیا لورکا " افتادم ، او اهل گرانادا بود در زمان او آتش سوزی ها کم بودند ، اگر چه جنگها بودند ، او درکنار ( معبود ) خویش با عشقی گناه آلودی در خلوت میریست برای لوپه دووگا شاعر اهل شیلی شعر میسرود ، یک ترجمه آنرا درایران داشتم که شخصی ناشناس بنام ی. ح .بریری !!! ترجمه کرده بود وترجمه ای هم از احمد شامو بود که به دردخودش میخورد !
امروز دفترچه اورا باز کردم ، دفترچه ای که برگ برگ شده است نمیدانم شاید آتش سوزی شهر سیول مرا بیاد اوانداخت ؟ !
وقتی که ماه بیرون میاید
صدای ناقوس ها خاموش میشود
وگذرگاههای بی نفوذ ، نمایان میگردند
زمانیکه ماه بیرون میاید ، در یا را زمین درخود فرو میکشد
وقلب همچنان جزیره ای لایتناهی ، آنرا احساس میکند
زیر نور مهتاب ، هیچکس پرتغال نمیخورد
انسان باید به میوه های سرد ویخ زده دندان بزند
وقتی که ماه بیرون میاید ، با یکصد چهره یکسان
سکه های نقره ای درجیب مینالند ......
اگر او امروز زنده بود چه برداشتی از این زندگی داشت وچگونه میسرود وزندگی را از چه نگاهی میدید ؟ او دریگ گور دسته جمعی خفته با گروهی دیگر تیر باران شد ( دارش نزدند) ! زیبا بود ، پر غرور بود چشمانش معصوم وبیگناه بودند ،وبه زادگاهش مینازید ودوست همراه وهمگام نقاش معروف " سالوادور دالی بود "
اسب سیاه کوچک ،
سردار مرده خودرا بکجا میبری ؟
ثریا . اسپانیا / یک بعد از ظهر داغ ودم کرده درشهری بنام غربت !!!