سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۵

رنگ عشق

رنگ عشق  را وحشت  وخشم گرفته ،
عشق رنگ فراموشی دارد .........لویی سرنوادا 

بیاد لورکا بودم ، روز گذشه نیمی از شهر سیویل در نزدیکی گوادالاکویر سوخت ، دود آن هنوز در سینه من جای دارد ، هوا دم دارد امسال گویی دایره وار این سرزمین سوخته ومیسوزد  ، بی آبی کمبود باران ، وهجوم دزدان دریایی ! وزمینی ،
 نمیدانم چرا بیاد " گارسیا لورکا " افتادم ، او اهل گرانادا بود در زمان او آتش سوزی ها کم بودند ، اگر چه جنگها بودند ، او درکنار ( معبود ) خویش با عشقی گناه آلودی در خلوت میریست  برای  لوپه دووگا شاعر اهل شیلی شعر میسرود ، یک ترجمه آنرا درایران  داشتم که شخصی ناشناس بنام  ی. ح .بریری !!! ترجمه کرده بود وترجمه ای هم از احمد شامو بود که به دردخودش میخورد !
امروز دفترچه اورا باز کردم ، دفترچه ای که برگ برگ شده است  نمیدانم شاید آتش سوزی شهر سیول مرا بیاد اوانداخت ؟ ! 

وقتی که ماه بیرون میاید 
صدای ناقوس ها خاموش میشود
وگذرگاههای  بی نفوذ  ، نمایان میگردند 

زمانیکه ماه بیرون میاید ، در یا را زمین درخود فرو میکشد 
وقلب همچنان جزیره ای  لایتناهی  ، آنرا احساس میکند 

زیر نور مهتاب  ، هیچکس پرتغال  نمیخورد 
انسان باید  به میوه های سرد ویخ زده  دندان بزند 

وقتی که ماه بیرون میاید  ، با یکصد چهره یکسان 
سکه های نقره ای  درجیب مینالند ......

 اگر او امروز زنده بود چه برداشتی از این زندگی داشت وچگونه میسرود وزندگی را از چه نگاهی میدید ؟ او دریگ گور دسته جمعی خفته با گروهی دیگر تیر باران شد ( دارش نزدند) !  زیبا بود ، پر غرور بود چشمانش معصوم وبیگناه بودند  ،وبه زادگاهش مینازید ودوست همراه وهمگام نقاش معروف  " سالوادور دالی بود " 

اسب سیاه کوچک ، 
سردار مرده خودرا بکجا میبری ؟ 

ثریا . اسپانیا / یک بعد از ظهر داغ ودم کرده درشهری بنام غربت  !!!