سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۵

بزرگ منشی!!!

هوا ، بس ناجوانمردانه داغ است ، آن شهر را که قبلا آتش زدند هنوز باقیمانده اش مانده بود ، دوباره آنرا به آتش کشیدند ، تا بجایش بسازنند ، قامت بلند درختانرا میبینم که مانند یک بانوی اشرافی قدیمی  با شعله های آتش فرو میافتد ،  بنا براین کاری نمیتوان کرد .
امروز نمیدانم چرا بیاد آن دوست همکلاسیم افتادم ، که هر شب جمعه در متینگهای حزب توده شرکت میکرد ومشتهایش را به هوا میبرد وفریاد میکشید صورت سرخ دهاتیش گل میانداخت ، وجمعه پیک نیک حزبی داشتند ، آنهارا برایم تعریف میکرد دختری درشت هیکل ، از اهالی شمال وکمی هم جنبه مردانگی دراو بیشتر بود !! نمیخواهم نامش را چیزی بگذرم که نمیدانم ، بهر روی ارتباط ما هیچگاه قطع نشده بود باهم نامه نگاری داشتیتم وهر گاه به تهران میرفتم با سایر دوستان قدیمی دورهم جمع میشدیم. تا اینکه روزی از روزها برایم نوشت که من به آنجا میایم ، ازآنجا به آلمان وسپس به فرانسه میروم ، کمپانی من !! بمن این ماموریت را داده است تا نمونه جنس برایشان ببرم ( میدانستم که دریک شرکت فروش تلفن کار میکند )  او آمد درست موقعی آمد که من دراوج بدبختی بودم ، پسرم هنوز دوره آخر دبیرستانرا طی میکرد ودخترم کار میکرد ومن درمیان پارچه ها والگوها وچرخ خیاطی داشتم سرسام میگرفتم .
اطاق کوچک خوابمرا باو دادم باضافه حمام ، وخود روی کاناپه میخوابیدم ، هرچه باشد میهمان است !! میهمان هم عزیز است ! هرصبح که از حمام بیرون میامد اولین سئوالش اینبود :
این حمامرا چه کسی تمیز میکند ؟  من سکوت میکردم ، میگفت لابد همان مجسمه ای که در بالا رف گذاشته ای ، باز سکوت میکردم با طاس ولنگنچه وسفیداب وکیسه ساعتها زیر دوش بود ومن نگران خالی شدن منبع گاز !! روزی دخترم گفت مگر غیراز شما کسی از این حمام استفاده میکند؟ ما خودمان حمام را تمیز میکنیم شما هم خودتان حمامرا تمیز کنید ورو بمن کرد وگفت :
تا کی میخواهی سکوت کنی ؟
گفتم عیبی ندارد او تنها هزار دلار دارد وباید به سه کشور برود ، از صبح تلفن را جلویش میگذاشت وبه کشورهای دیگر زنگ میزد ! درفردودگاهها اورا تحویل میگرفتند واو بسوی شهر دیگری میرفت ، همه جا سر کشیده بود حتی چین وژاپن ، سجاده اشرا پهن میکرد وقبله نماراجلوی رویش میگذاشت وتکبیر میبست ! 
روزی باو گفتم تو که ضد دین ومذهب ونماز بودی ومادرجان مرا به تمسخر میگرفتی  حال چی شد که خودت مومن دو آتشه شدی ونماز را باید با قبله نما بخوانی ؟ 
درجوابم گفت :
منکه نه شوهر دارم ونه بچه ، باید عضو حزبی باشم حالا هم ..... دیگر تا ته قضیه را خواندم ایشان درزیر چتر حمایت سازمان امنیت جمهوری مشغول جاسوسی وخبر چینی  بودند!! به بچه ها گفتم ، سکوت اختیار کنید بگذارید تا برود ، پس از پانزده روز رنج بردن اورا به فرودگاه رساندیم ودیگر رابطه ها قطع شد .
اشکال من این است که به آدمها بها میدهم وآنهارا بزرگ میکنم تا جاییکه بتوانم با آنها یکی شوم ، آنها همانند ، همان بیچارگانی که برای یک لقمه نان تن به هرحقارتی میدهند ، آنها بزرگ نیستند ، حقیرند ، با تفکر من بزرگ میشوند ، حال یاداشان رفته که مثلا با پاهای برهنه در مزارع دبنال ننه جانشان میدویدند ویا در گوشه اطاق خاله جان از برکت وبزرگواری شوهر خاله نان میخوردند ،  من برایم مهم نبود ، من خود آنهارا میدیدم ، چشمانشانرا زیبا میانگاشتم درحالیکه آن چشمان دریده بقول مادرم سفید برای پاره کردن ودریدن آفریده شده بودند ، روزی مادرم گفت :
خدا نکند یک انسان بد وقسی القلب جلوی تو بایستد ویا وارد زندگیت شود ، ترا نابود خواهد کرد ، خلی ساده دل وساده اندیشی وهمهرا ازچشم پاک خودت میبینی .
 روانت شاد مادرجان .
در مورد آن دوست پر خطا نکرده بودی ودرمورددیگران ،..... ایکاش زنده بودی وباز بمن میگفتی که این یکی هم چشم سفید است.
من آن شب  کاین سخن ها  بر قلم راندم 
ندانستم کزین   افسانه پردازی چه میخواهم 
ولی امروز ، میدانم.
پایان / ثریا / همان روز سه شنبه /