چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

دارم میگریم

بلی ، دارم میگریم ، سخت هم میگریم ، اشعاری را یافتم ، دختری ده تا دوازده ساله ، کور ، با خط سیرلیک در شهر برلین داشت اشعاری را که خود سروده بود میخواند ، ومن همچنان بپایش اشک میریختم ،  نه ، اشعار عاشقانه نبودند ، درد مردمی بود که در سر زمین پدریش بغض اورا گشود ه بود وفریاد میکشید ،  این فریاد بصورت کلماتی از آن چشمان کوچک بی نور بر روی دفترچه ای با حروف  سربی میریخت ، او میدانست که " مرد خانه شب باید با شرم و خجالت ودست خالی وارد شود وسرش را ازخجالت بین همسر وفرزندان گرسنه اش پایین بیاندازد ، او میدانست حقارت کودکی با کفش پاره درمدرسه تا چه حد دردآور است ، او میدانست که مادرش وخواهرانش وسایر مردمی نظیر او دردرا داغ داغ در فنجانهای آهنی مینوشند ، او میدانست که کسی بفریادش نخواهد رسید او ، آن دختر کوچک ، نمیدانم آیا میتوانم  نامشرا بنویسم ویا کسی خواهد توانست اورا پیدا کند ؟ او میدانست که دولتها بفکر او وامثال او نیستند ،او میدانست که بیشتر مردان وزنان جوان  با تحصیلات عالیه بیکارند  وعده ای به نان شب محتاج ، ودر آنسوی شهر خروارها غذای پس مانده مو منین ومردان خدارا به درون سطل زباله خالی میکنند که مبادا فقیری نانش را با آن  تر کند.فقرا جزء گناهکارانند !!! اینرا درتمام کتابهای اسمانی نوشته اند !>
 تنها منافع برایشان مهم است ومیدانست که همه دنیا برای منافع میجنگد  ، او میدانست کودکان امروز اولین قربانیانند .
روز گذشته در سبد خرید یک یورویافتم همانجا آنرا رها کرده ورفته بودند، مردی جوان ، به همراه  سگ زیبایش درگوشه ای نشسته بود ویک ظرف پلاستیکی جلویش بود مرد جذاب بود ، زیبا بود ، هیکلی بسیار ورزیده داشت اما ، یک پا نداشت ، دخترم ومن ایستادیم دخترم گفت این یورو را روی ظرف او میگذارم متعلق بما نیست ! آه دختر معصوم وبیچاره من ، تو هنوز نفهمیده ای که دنیا چه خبر است ، من چیزی برایت نمیگویم ومیگذارم تا دررویاهایت سیر کنی ، اینجا نقشی از بدبختیهای جوامع را نشان نمیدهند ، اینجا کانالهای زنان لوکس را نشان میدهند ، رقص واواز و کمی هم سیاست چاشنی آن میکنند که نشان بدهند چندان از مردم عادی وعامی دور نیستند ، اینجا هم بیسوادی غوغا میکند ، تنها لودگی ودلقک بازی وفیلمهای منزجر کننده میگذارند ، سیستم نوین اجازه نمیدهد که حتی همدردی بین مردم ایجاد شود ؛ تواز بدبختیهای که برسر مردم سر زمینمان  آمد بیخبری ، تو نمیدانی که چرا من  شبها دور خانه راه میروم ، تو نمیدانی چرابیشتر روزهارا میخوابم تا چشمم به آفتاب نیفتد ا زنور خورشید هم بیزار شده ام ،  دارم گریه میکنم . 
نه میل ندارم به هیچ کجا بروم ، میل ندارم هیچکس را ببینم ، میل ندارم وارد مغازه های لوکس بشوم ، میل دارم بخوابم ، تنها بخوابم ، اشتها هم ندارم اکثرا غذاهایمرا نیمه کاره میگذارم ، نه میل ندارم  به هیچ چیز .
من این شکسته بال  تر از مرغ شب ،  از بیم خود شب  بسوی آفتاب  پرواز میکنم ، آفتاب نیز پیکرم را سوزانده است ، 
ای آنکه خورشید درنگاه تو نشسته  پرواز را به نام چه کسی آغاز میکنی ؟  هر شب چشمانمراکه غبار  شب ودانه های شن  پر میکند ،  وبجای خواب فراموش شده مینشینم تا بیاد آنچه که رفته بیاندیشم ، من خاک خودرا پشت سر نهادم  ویاد گذشته را نیز ، اما مرغ روحم  ، گریخته  به آنسوی ومن زیر پنجه عقاب سرنوشتم ، با این خطوط کج ومنحنی بالا وپایین میروم ، آسمان آتجا ماه ندارد ، ستاره هم ندارد ، باران بغض کرده وابرهای دود آلود به همراه مردان خاکستری وسیاه پوش خنجر به دست  ناودانهارا نیز سوراخ میکنند تا مبادا قطره ابی درآنجا باشد وبکام آنها نریخته  ، دیگر درکوچه ها نمیتوان ایستاد وگرم گفتگو شد ، درد چون پیچکی بر پیکرم مینشیند بی آتکه بتوانم کاری انجام دهم . هنوز دارم گریه میکنم ، 

وتوای یار ، ای یگانه  ترین یار ، یکبار بیا ومرا پیداکن ، یکبار نام مرا صدا کن ، از پشت شیشه های کدر وخاک گرفته مرا ، ها کن .
بگذار کمی درد را فراموش کنم ، یا پنهانش نمایم تا تو نبینی .
پایان 
ثریا /اسپانیا / بعد از ظهر چهار شنبه