آن پیر شیرین زبان با آن لحجه زیبایش که برایمان اخباررا تفسیر میکرد ، روز گذشته خدا حافظی کرد بقول خودش فرش را از زیر پایش کشیدند چون ( پشتوانه مالی ) نداشت من اگر یک بقالی داشتم ویا یک چلو کبابی ، ویا یا دکان میوه فروشی حتما اورا پشتیبای میکردم ، هر چند از این کارها بیزارم ، مثلا یک بوتیک لباس داشتم وقبای وتنبان کهنه اجدادمرا میبردم چین ومیدادم آنهارا پشت رو میکردند ومارک بزرگی بر آنها میچسپانیدند وبعنوان مارگ ( مثلا پوچی توچی ) به مردم بدبخت عقده ای میفروختم ، شاید میشد اورا پشتبانی کرد ویا مثلا چند تکه از لوازم یدکی پیکان قدیم ویا پژو ویا رادیوی فاز دار وغیره را بهم میچسپانیدم ونامش را میگذاشتم کمپانی آلفا بیتا ، شاید هم میشد اورا نجات داد .
هرچه فکر کردم دیدم این ملت نهایت بزرگواری وفرهنگشان همان شیوه وروش پاکستانی هندی بنگلادشی عربی است از آن تمدنی که حرف میزنند یک نمایش است ، تمد نشان خیلی که جلو برود میشوند کره شمالی ودر رهبر جذب میشوند ( انگاری که الان نشده اند)!
متاسفم آدم بیعرضه ای هستم هرچهرا که داشتم دادم بمردم خوردند حال خودم برای رفتن بخانه یکدوست قدیمی باید اجازه بگیرم وقبلا وقت بگیرم میدانم درخانه نشسته وتلفنش روی پیغامگیر است ودارد سریال ترکی حرم سلطانرا میبند ، اما خوب نباید چرت بقیه را پاره کرد .
روزی روزگاری هرکه میخواست چایی عصرانه اش را بنوشد ( برویم خانه ثریا خانم ، کیکهای خانگی ، سماور هم میجوشد قهوه اعلا به واطاق با صفا موزیک خوب ، همسرش هم هست میشود غمزه ای امد و لیوانی ودکا اسمیرونف یا ویسکی دمپل گرفت وسر کشید ویا نشست تخته نرد بازی کرد ویا میز باری را گشود ، اما حالا؟ حوصله داری ؟ بنشیند برایت قصه حسین کرد بگوید ! ولش کن ، بیا بریم صفا کنیم !!.
سالی بعدازانقلاب به ایران رفتم ، هوس کزدم بروم ( ونک) توت بخورم با دوستی همراه شدم ، ابدا خبری از درختان توت نبود ابدا از آن ده زیبا خبری نبود یک میدان که هنوز حمام عمومی مردانه با لنگهای آویزان دم در تبدیل به یک ویرانه شده بود نامش را میدان " سئول" گذاشته بودند ،ونام حمام هم از ونک به سئول تبدیل شده بود !! از دوستم پرسیدم ، یعنی چی ؟ گفت :
اوف احمق دهاتی ، پس اینهمه سال درفرنگ چه گهی خوردی ؟ نمیدونی سئول پایتخت کره است ؟ گفتم خوب ، به ما چه مربوطه ا گفت بهتر است ساکت باشی ، گفتم خوب نامش را میگذاشتند ( میدان توت ) بهتر بود ، حال توت نیست بجایش توپ است
دلم گرفت ، آن باغچه زیبایی که کشک بادمجانش معروف بود وخوانندگان محلی میخواندند ، آن درختان بزرگ توت وسط آن قریه ، حال راهمرا گم کرده بودم حتی خانه خودمانرا نیز نشناختم .
اماامروز میدانم سئول کجاست وجذب شدن در رهبری یعنی چه ، تا خر دردنیا هست چرا سواری نگیریم ؟ حرف بی حرف ، اعدام !!
حال بیچاره پیرمرد هر دوشنبه یا سه شنبه در انتظار برنامه اش مینشستم تا با گروه پنج باضافه یک خود برایمان قصه بگوید صورت مهربانی داشت مرا بیاد کسانی میانداخت که دیگر نیستند .
روز گذشته از طرف ریاست بزرگ ومهم این نوشته های بی بو وبی خاصیت ، تشر نامه ای داشتم ، چرا ایملها را جواب نمیدهی ؟ چرا به کامنت ها جواب نمیدهی ؟ ای داد وبی داد من اصلا یادم رفته بود !! پیری است هزار دردبی درمان ! ایملهارا یک سره بی آنکه بخوانم به دست دلیلت میدهم کامتهارا هم فراموش میکنم باز کنم ، همان حرفها همان تعارفات گاهی هم کمی فحشهای بامزه که لیاقت همان فامیل واصل ونصب خودشانرا دارد ، نه از تعریفها بزرگ میشوم نه از فحاشیها کوچک . همانم که بودم وهستم وخواهم بود همان زن مهربانی که هرگاه دلش تنگ میشود جلوی آیینه میایستد وبا خود حرف میزند ، /
خودمانیم ، دنیای کثافتی داریم ، هرچه کمتر به آن فکر کنیم بهتر است .
گفتم که سرخ ، رنگ دلبر زمانه ماست
هرچند رنگ سبز دلم سخت میربود
سپیدی گم شد ورفت بسوی ماه
اما سرود تازه ای رسید بگوش
بالاتراز سیاهی رنگی دیگر نیست !
الهی شکر که این ماه طولانی اگوست به پایان رسید . پایان.
ثریا / اسپانیا / اول سپتامبر 2016 میلادی /.