« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------
من دیده ام رنگین کمانر ا ، که خندید در ذرات باران
من خوانده ام رازی نهان را ، در دفتر سبز بهاران
تغییر فصل بی بری را ، سر سبزی وبار آوری را
حس کرده انگشتان سردم ، در برگجوش شاخساران !
گنجی پنهانی درآن سر زمین اهورایی بود که نشناختیم وآنرا در گوشه ای از فراموشی ذهنمان دورافکندیم وچشم به شاخسار بی برگ وگلهای آسمان خالی فرنگ داشتیم .
اما ، واما دزدان وشبگردان وبی خانمانان از بهای آن باخبر بودند وناگهان یورش بردند وصاحب آن گنج شدند وچون دانستند که ما سر انجام روزی از بهای آن گنج با خبر خواهیم شد کوشیدند آنرا ازما دور کنند دورتر وهرچه دورتر ودیوارهایش را سیاه کردند درهر بیغوله ای دنبال گنجی دیگر رفتند واین شد که ناگهان میخهای بتونی وآجری وآهنی سر بر آوردند وبا آسمان آبی ما که حال میرفت تا به تاریکی برسد عشقباری کردند.
آسمان از ما دور بود گه تهی وگه پرستاره وآنها آسمانرا نیز باخود بردند با هجوم خمپاره ها وکلیدش را به دست ( خدا یی) دادند که هکمارشان بود .
آن روزها من از بهای این گنج باخبر بودم اما دستم تهی وداشتم درب آسمانهارا با مشت میکوبیدم تا از دست نگهبانم رها شوم .
زمانی باز گشتم نگهبانان ودزدان مرا راه ندادند وگفتند که تو از راهزنی ودزدی بیخبری وآنچه درآسمان وزمین هست فقط گنج ( خدایی است ) وما نگهبان آن !!!
آیا بهشت همین جاست ؟ در همین گوشه ؟ در کنج همین انفرادی ؟ اما من درونم لبریز از زخمهای پنهانی است با آنکه دردی را احسا س نمیکنم وخود را شاد وتندرست میپندارم زخمهایم درتاریکی های شب انگشتی به سینه ام میزنند که ما بیداریم !
از درد فریاد میکشم ودراین گمانم کسی دیگر امشت دست روی زخم من گذاشت وآنرا فشرد نا مرا بیدار کند اما نه ! خود زخم بود .
میلی ندارم به چاره جویی برخیزم نگاهی به ویرانی سر زمین کهنسال ( سوریه ) میاندازم که چگونه بر سر یک تکه خاک آن دارند یکدیگرار تکه تکه میکنند وآن زرافه گردن دراز همچنان بر تخت مخملین سرخ خود درقصرش دارد زخمهای سرطانی همسرش را مرهم میگذارد .
او خاموش است مانند زخمهای دل من میلی به چا ره جویی ندارد همچنان به آن تخت مخملین چسپسده است میزاث پدریش میباشد .
حال دراین فکرم که ایا آن تلفن تازه ببازار آمده هدیه تولدم را باید دور بیاندازم یا سر انجام دوکشور قدرتمند به توافق میرسند ومن میتوانم همچنان تماشگر خلق در میان آن باشم ؟.
دیگر قدرت نگاه کردن به کژ اندیشی ها وریا کاریها ودروغها را ندارم زاده شدن فریب از بطن مادران هرجایی برایم تهوع آور است وتاریخ پیدایش پیامبران را دوست ندارم . همه افسانه اند همه دروغند وریا تنها ترس وخوف ووحشت از دزدان مارا مجبور میکند که سر خم کنیم .
من زخمهایی دارم با هزار حیله آنهارا پنهان کرده ام حتی ازخودم نیز آنهارا پنهان میسازم زخم خود پرستی ر ا در زیر پوسته خدا پرستی پنهان کرده ام تا کسی پروای دست زدن به مرا نداشته باشد .
کنکاش سرخ لاله هارا ، درخلوت خاموش صحرا
دیدم که دارد داستانها ، از چاره جویی های باران
آن دانه خاکی چو « بودا » بوسیدن تن را پذیرا
از ساقه نورسیده فردا ، چون خود پدید آرد هزاران
من دیده ام جبر زمان را ، نابودی فرسودگان را
نایدیده بگذشتند اما ، از دیدنیهای دیده دارن
ای روز خوب افتابی با آسمان پاک وآبی
آخر بگو کی میشتابی تا مرز این شب زنده دارن ؟........« بانوی شعر ایران سیمین بهبهبانی » .
پایان
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد ....حافظ
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » چهارشنبه ۲۹ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !