دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۸

سفر!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------

شب گذشته مادرم را بخواب دیدم  بایک عینک بزرگ داشت از دوردستها میامد ، بمن نزدیک شد وگفت که : 
همسرت گفته بخانه برگرد ! 
پرسیدم  کدام خانه ؟ خانه که ویران شده  .
گفت : نه خانه سر جایش هست وکیسه ای بمن داد لبریز از کاغذ ! 
باو گفتم عینک مرا پوشیده ای
 دست درون  جیبش کرد  مشتی عینک بیرون ریخت وپرسید کدام یک ا زاینها متعلق بتوست؟
پیاده راه افتادیم دنبال اتوبوس میگشتیم درخیابانهای تاریک وبی سرو صدا هیچکس نبود درمیان راه  دوستانی را میدیدم با آنها ساعتی می نشستیم  در یک ویرانه  که مشتی خار وخاشاک ریخته بود باو گفتم یادت میاید اینجا <ونک >بود  حالا ویران شده  او ساکت بود ! گفتم حصارک چی ؟ سکوت بود !  دوباره راه میافتادیم ، اتوبوسی از راه رسید  که تنها دومسافر داشت ! من گفتم : 
ما بلیط نداریم  ! 
گفت پس پیاده بروید ! 
به دنبال گیشه همچنان میرفتیم  در پیچ خیابانی گیشه ایر ایافتم  رفتم بلیط بخرم دیدم یک کیسه آجیل بمن داد !وناگهان ازخواب پریدیم !!!!

روز گذشته پر بیحال وبی حوصله بودم آنچنان که حتی  روی تختخوابم خوابیدم  وزیر یک پتوی نازک  وچه زود بخواب رفتم ! 
برای چندمین بار کتاب آنا کارنین را میخوانم دردنیای آنا حالم بهم میخورد اما زمانی که به مزرعه |لوین |میروم با آنکه کارهایش را دوست ندارم اما از مزارع ونشستن کنار آن کارگران وترید آبگوشت وشیر تازه غرق لذت میشوم گویی درمیان مزرعه خودمان نشسته ام بیرون آمدن از آنجا برایم مشگل است دنیای  بیرونی آنا لبریز از ریا دروغ وکثافت است گویا تولستوی خودش نیز روزی دربین کارگران همان نقش |لوین | را داشته است با آنها  زمین را شخم میزده  وخودش زمین را به همراه  کارگران   بذر میکاشته  گار گران با لوازم جدید بیگانه اند  ولوین رنج میبرد او مردی  بیحوصله که یکبار درعشق شکست خورده حتی دیگر میلی به املاک بی حساب خود نیز ندارد !

دنیای جالبی را به تصویر کشیده است هر بار که این  کتاب را میخوانم چیزهای جدیدیرا درآن کشف میکنم .
من از مرک باکی ندارم تنها  از دوباره به دنیا آ مدن ودربین این مردم  بودن  مرا رنج میدهد معلوم نیست به چه شکل وشمایلی  دوباره زنده شوم شغالی شوم یا یک مرد قوی هیکل ویا زنی مکار !!! ویا سگی ملوس ومامانی ویا کبوتری عاشق !
هر چه هست دنیای من روبه پایان است دیگر نه انتظاری دارم ونه توقعی  روز گذشته دخترم  بلوزتازه ای را که  برایم خریده بود وداشت آنرا درون کمد  آویزان میکرد  پرسید : 
چرا تگ های لباسهایت را هنوز قیچی نکرده ای ؟  چرا این لباسهارا نمیپوشی ؟ 
پرسیدم که کجا ؟ برای سوپر مارکت یا نانوا ویا قصابی محله !  برای کجا این لباسهارا بپوشم هر
گاه کمی دیپرس میشوم  میروم چند دست لباس میخرم  ومقدار ی آشغال درون گنجه میگذارم وفراموششان میکنم باز همان پیراهن همیشگی هما ن ژاکت  روی آن وهما ن قیافه همیشگی  بروید خدار شکر کنید که با لباس خواب جلویتان ظاهر نمیشوم !!! 
قیچی را برداشت ویک یک تگ  هارا برید وآنهارا منظم کرد .زندگی در غربت ودردهات میان آدمهای ناشناس هم مزایایی دارد وهم زخمهایی . 

خالی ز بانگ رهروان دور ونزدیک 
از کوچه هایشان 
باریک چون  دالان گورستان تاریک
ازخانه هایشان  همچون قفسهای  منظم بسته  باهم 
از چشسمهای شیشه ای : بی خنده ، بی اشک 
آه ..از دل  تنگ سیاه کینه جویشان 

یکجا بمن دیوار ودر میگفت دشنام 
 یکجا زمین خفته با من داشت پیغام .....؟ 
پایان 
ثریا ایرانمشن  « لب پرچین » اسپانیا . به روز شده  دوشنبه ۲۰ ماه می ۲۰۱۹ برابر با ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد !