در آن باغی که گلچین باغبان است
فغان بلبلان بر آسمان است
بود افسانه خواب خوش درآن مللک
.........که دزد اندر لباس پاسبان است
زیر پای من شب راه میرود ومن پای خودرا بیهوده پس میکشم ، صبح میدمد ومن بر میخیزم به همراه آفتاب وبا آن چشمانی که تمام شب بر سقف ودیوارهای تاریک دوخته شده بودند ، دشمن کجا بود؟ همه جا ، من درمیان یک قبیله بد وکور ونابینا به دنیا آمدم ودرهمانجا رشد کردم درختان وسبزه زار واسبهای مرا پرورش دادند وکوهها مادرم بودند بنا بر این چشم من با چشمان ودنیای دیگران فرق دارد
این چشمان گام بگام میدیدند وحتی قدمهایم را میشمردند غروب آفتاب چشمان من نیز بسته میشد کجارا غلط گام برداشتم ؟
نفرین چه کسی به دنبالم بود ؟ من درمیان آن جامعه ومردم غریب چه میکردم کسانیکه همیشه پاهایشان روی شب استوار بود واز روز روشن وخورشید وحشت داشتند .
امرزو کجا هستم ؟ در کدام مسیر وکدام جهت ؟ آیا هنوز روزهای درازی درپیش دارم ؟ سیر درجهنم وجهیدن از روی آتش وصدها دیوار .
این جنابت بزرگی است که تو یکبار درد را تحمل کنی وسپس دوباره دردها با اشکال مختلف بسوی تو روی آورند وترا دچار خشم وپریشانی وسپس به گریه وادارند .
خواهرم را تنها یکبار دیدم ، نگذاشتند ما یکدیگر را ببینیم ، امروز که به همسر جناب پرزیدنت فرانسه نگاه میکنم چیز تعجب آوری نمیبینم ، اختلاف سنی زیاد هست اما .... پدر ومادر من تنها بیست سال اختلاف داشتند جوانکی تازه از سربازی بیرون آمده خوشگذران بیکار در یک کیسه زر افتاد ودراین میان منهم امدم بیهوده .
دیگر کسی مرا نمیخواست ، امروز هم کسی مرا نمیخواهد چرا که کسی دراطرافم نیست غیر از دیوارهای سفید گچی حسرت بازی با نوه ها دردلم موج میزند اما نیستند آنها چند بچه خارجی هستند تنها یکی از آنها با من یگانه است او که روز تولدم به دنیا آمد وهدیه گرانبهایی بود که آن خدای تنها وبیکار وبی حوصله بمن داد وگفت برو همین برایت کافی است .
رو درروی تاریکیها ایستاده ام وچشمانمرا میبندم تا چیزی نبینم با پیمودن راه دشوار این زندگی دو گام بیشتر نداریم گامی در تاریکی وگامی درروشنایی ومن اولین گام را دریک تاریکی برداشتم واین تاریکی ادامه داشت تا امروز من دیگر هیچگاه روز را نشناختم وکم کم همه آرزوهارا درلم خاموش کردم ودر خاموشی راه رفتم وتنها نوای درونم را میشنوم .این نوا دیگر به ناله تبدیل شده است معمای من همیشه درخاموشی بوده است وهر دستی که به کلمه ای بردم حتی آن کلمه از زیر دستم فرار کرد .
امروز درمیان این گفته های بی مرز که هیچکس مفهوم آنهارا نمیداند سر گردانم .
روز گذشته بیاد داستانهایم بودم که آنهارا اینجا باز نویسی کنم اما حوصله اش را نداشتم شاید روزی این کاررا کردم هر چه آهسته تر حرف میزنم صدایم کمتر بگوش دیگران میرسد .
آهای ، نازنینان من ، من تنها هستم وخانه دارد ویران میشود ....... هیچ گوشی شنوا نیست گویی همه درخواب فرو رفته اند.
زگرگان چند داری چشم رحمت
فنای گله از خواب شبان است
شبان باشد به پاس گله مسئول
گرفتم گله را خواب گران است
به اندک غفلتی ره میزنندت
که دزد اندر کمین کاروان است / صابر همدانی