چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۶

سایه خورشید گم شد


دلنوشته امروز !

جان غافل  را سفر در چار دیوار  تن است 
پای خواب آلوده  را منزل کنار دامنست ........باز هم صائب !

تصمیم سختی بود ،  برای دوستانی که درخارج داشتم نامه نوشتم وکسب  تکلیف کردم ، عده ای دراروپا ویا امریکا که امروز اکثر آنها درفراق وطن جان سپردند .
ده سال شده بودم یعنی کارت اقامتم  به ده ساله رسیده بود وحال میتوانستم نقاضای پاسپورت کنم هم برای حود هم دو طفلی که درکنارم بودند ، تصمیم سختی بود ، 
گفتم :
بچه ها دوماه بمن فرصت دهید ، تنها دوماه وهنوز پسرکم سال آخر دبیرستانرا میگذراند ودخترکم کار میکرد با آنکه سنی نداشت به ایران رفتم ، به میان اقوام ، دوستان وآشنایان وهمه را دیدم همه را آزمودم   دیدم همه درحال خیانت کردنند ویا خیانت کرده اند مشتی آشغال با کلی بدهی مالیاتی برای من بجا گذاشته بودند اینهارا دیگر نمیتوانستند بخورند منتظر یک وکالت نامه بودند .

سر خورده  برگشتم ، دیگر هیچ میلی نداشتم نه دیگر خانه شمال را میخواستم ونه اقامت درمیان آن مردم بیگانه وبی ادب .....
برگشتم با تنی تب دار وگفتم برویم بچه ها برای همیشه برویم به دادگاه .
در آنجا پاسپورتهایمانرا تقدیم کردیم وگفتیم دیگر احتیاجی باین  پاسپورتها نداریم ما تابعیت عوض میکنیم ، قانون سختی بود میبایست سوگند بخوریم واز همه مهمتر اگر  جنگی در میگرفت پسر من باید بین سر زمین خودش واین سر زمین انتخاب میکرد وانتخاب  کرد فورا اورا به سربازی فرا خواندد واو دوسال خدمت 
 سر بازیش را نه در محیط سر بازخانه بلکه دردفتر یک ارتشی مجانی انجام داد وما درصحن کلیسا ودادگاه سوگند خوردیم که خیانت به این کشور  نخواهیم کرد واین سر زمین از امروز مانند سر زمین پدری ما خوهد بود .
شناسنامه ها ، پاسپورتهارا به انها تحویل دادیم وحال امروز ما ازخود اینهاهستیم بی هیچ فرقی .

گفتم من گاهی مینویسم برام مترجم گذاشتند ! تا مبادا به دولت یا ملت آنها توهین کنم ، تا امروز احترام آنهارا داشته ام وبموقع رای داده ام ، آنها نیز هوای مرا دارند خیانتی دربین نیست اگر بین خودشان مشگلی باشدبما مربوط نمیشود ، تنها اسامی نوه هایم میبایست اسپانیایی باشند  وهستند نامهای بین المللی  ودو دیگر امریکای  وانگلیسی ، دوستان خوبی بین آنها یافتم ، مهربانند کاری بکار خصوص ما ندارند ماهم دخالتی درکار آنها نمیکنیم وامسال درست بیست سال است که دیگر رنگ آن سر زمین را ندیدم ومیلی هم ندارم ببینم هرچه بود خیانت بود ، دروغ بود ، رشوه بود ، دزدی بود رحمی درکار نبود نه خواهر ، نه قوم خویش مادر ونه معشوق همه دروغگو از آب درآمدند ، اینجا قانون حاکم است قانون رشوه دهنده ورشوه گیرنده را به زندان میبرد من کاری به بزرگانشان ندارم در محدوده زدگی محقر خودم حرف میزنم ، ساعت هشت شب باید زباله ها رابرد وبیرون ریخت ، از ساعت دوازده شب هیچ صدایی بلند نخواهد شود مگر در دیسکوتهای زیر زمینی پلیس اندازه صدا را مشخص میکند ، موقع رانندگی نباید مشروب نوشید وبه هرکه بر میخوری باید سلامی بکنی چه آشنا چه غریبه  ، خوشبختانه من بین محلی ها زندگی میکنم نه درمحله های توریستی ودزدان وراهزنان اینجا محله ای ایست که تنها خود اسپانیاییهای زندگی میکنند با اینهمه .... هنوز از من بعنوان یک خارجی نام میبرند ! وخوب میدانند که در سر زمین من چه خبر است ، بیزنس بجای خود ، قانون بجای خود .
منهم آهسته مییروم وآهسته میایم که مبادا گربه شاخی بمن فرو کند آن گربه متعلق به همان گربه پرستان که هنوز نتوانستند سر زمینشانرا بهم پیوند دهند ویا خودشانرا یا خودی هستی یا عربیه ودشمن . 
من دیگر  برایم تنها یک چیز باقی مانده وآن زبان وادبیات وگاهی نگاه سر زنش آمیز حافظ را به روی پیکرم احساس میکنم که مبادا مرا از یاد ببری . 
زندگی خوبی دارند رقص وآواز و خوردن ودولت برایشان کار میکند سر نوشتشانرا به دست دولتی میدهند که به او اطمینان دارند ، کلیسا هم درگوشه ای کار خودش را میکند ومیتوان درمحیط آنجا رفت دها خواند ویا  آواز هم  خواند، اپرا  هم دید ورقص فلامنکو را هم تماشا کرد 
اینها هم رنج فراوان برده ند هم از جنگ جهانی دوم ، هم از  جنگهای داخلی وهم از دیکاتوری دیگر حاضر  نیستند دوباره سر نوشتشانرا به دست مشتی نادان بدهد . بنا براین بقول خودشان ویوا اسپانیا " زنده با د اسپانیا ".
بلی تصمیم سختی بود  سرانجام یکراه را انتخاب کردم . حال درست یا غلط . دیگر پر وبا لی برای پرواز ندارم .پایان 

فارغم صائب  ز نیرنگ خزان و نوبهار 
فکر چون  آیینه  باغ دلگشا یم گلخنست 
پایان / ثریا / اسپانیا / چهار شنبه سوم خرداد ماه 1396 خورشیدی /