من تصویر این مرغ را نگاه داشته بودم تا تیتر داستانی بکنم که سالها پیس نوشتم زیر عنوان " پرنده آبی " ودر مجله "پر" به چاب رسید شاید انرا هنوز داشته باشم ، داستان یک پرنده غریب بود که ناگهان به میان مرغان خانگی وخروسهای اخته شده افتاده وداشت فنا میشد .
روز گذشته حالم بسیار بد بود ضعف شدیدی عارضم شده بود واین ضعف ناشی از نخوردن گوشت میباشد بشدت پشت به گوشت کرده وسبزی خوار شده ام !!! سپس با خود گفتم :
نترس ، مرگ ترس ندارد این زندگی است که باید از آن ترسید ، زندگی که هرروز سیاه تر وتاریکتر میشود وهر روز با خون میخواهند ایمانشانرا آبیاری کنند ، همه جا سیاه است ، با پرچمهای سیاه زنان با کفن سیاه ، ترسناک شده ، بلی این زندگی ترس دارد وزمانی از آنها میپرسی چرا خون ریزی میکنید در جواب میگویند " مسیحت هم خون زیادی ریخت اما یک چیز را آنها نمیدانند ، عیسی نه خدا بود ونه فرزند خد اما حقیقت بود تنها یک حقیقت بود مردی به راستی که به خدای خودش ایمان داشت ومیخواست جنایت را از روی زمین برکند میخواست دنیای بهتری بسازد باو امان ندادند همان سرمایه دارانی که امروز نواده هایشان درپی جهانی کردن دنیا میباشند ، همان مردان کنیسه نشین ، اما سایر پیامبران یک کپی برزگی از این حقیقت بطور ناشیانه برداشتند و برای جمع آوری پیروانشان یا پول ریختند ویا خون ، خون انسانها بی ارزش تر از سکه مباشد .
امروز در دعاهای مسیحی میخوانند که :
کمک کن ما دشمنانمانرا ببخشیم وآنها نیز مارا ببخشند ، بخشندگی ومهربانی در این دین جای بزرگی را اشغال کرده است نه خشونت وانتقام /
بلی زنده بودن میان این انسانهای نادان کاری بس سخت وخطرناک است .امروز دخترکی درفیس بوک خودکشی کرده بود تنها هیجده سال داشت ودختر دیگری اشعاری میخواند که برایم سم بیاورید ، نه زهر یاورید تا بنوشم وبمیرم ......
این سرنوشت فرزندان آینده ماست مرگ برایشان یک حیات است .
هنوز حالم جا نیامده هنوز ضعف دارم وهنوز با آنکه صبحانه خورده ام ضعف مرا رها نمیکند . بر این گمانم که یک جنینی هستم در بطن زمان در رحم زمان که همیشه در انتظار به دنیا آمدن میباشم نه رفتن ، من هنوز کار دارم برگه های تاریخ جلوی رویم ریخته میل دارم که آنهارا جمع کنم گاهی به زندگی بعد از مرگ میاندیشم اما دراین گمانم که هنوز عده ای درافکار سیاه خود زندانی اند وهمیشه درانتظار یک آزادی موهوم میباشند اول باید از خودشان شروع کنند خودشان را آزاد کنند .
هر کلمه ای که بر زبان میاوریم درانتظار یک پاداش ویا یک معنا برای آن هستیم هیچکس بطور ازاد نمیتواند حرفش را بیان کند فورا باو انگ میبندند من گفته هایم را درقالب یک شعر یا یک رباعی مینویسم ، هنوز با همه عمر رفته دراین فکرم که از دنیای معرفت ودانایی هیچ خوشه ای برنداشتم وسر جایم درجا زدم اما هرچه جلو تر میروم گویی دریک دلان تاریک وبی هوا وبی محتوا دارم بسوی هیچ میروم ، درست است تاریخ چراغ راه آینده است اما نام بردن وتنهاعکس آنهارا گذاردن افتخاری نیست آنها هم رزمان خود چه بسا جنایتها کردند ما چه میدانیم تنها درانتظار یک نشانه هستیم ، کدام نشانه ، من اگر دروطنم بودم وتکه زمینی داشتم آنرا اباد میکردم اگر چه مجبور بودم همه خاکهارا بیرون بریزم وبه عمق چاه آبی برسم درآن سبزیجات میکاشتم گل میکاشتم ، وبه همه یاد میدادم که چگونه میتوان از یک قطعه زمین استفاده کرد وشهری را اباد نمود مدرسه باز میکردم اگر چه پنهانی دهاتیان را باسواد میساختم متاسفانه همه اینها یک رویا ست من دیگر هیچگاه به ـآن سر زمین بر نمیگردم ودراین سر زمین که مرا پذیرفته اند حتی سقفی که زیر آن بسترم را پهن کرده ام اجاره ایست .
روزی ندایی از آن سوی کوهستانها بمن رسید سر از پا نشاخته گفتم :
آمدم ، بسوی تو خواهم آمد وآبادیرا آبادتر میکنیم دل باو دادم نه به شخص او به زمینی که او روی آن راه میرفت به آن چشمه ای که درپشت سرش زمزمه میکرد اونماد خاک وسر زمین من بود اما روزی دیدم تنها یک قلوه سنگ است که بر پیشانیم نشست ومرا زخمی کرد ، اشکم سرازیر شد ، نه ازدرد ، نه اززخم ، از اینکه به اشتباه اورا بجای یک انسان گرفته بودم او یک عروسکی بود که از این دست به آن دست میشد از خودش بیرون آمده بود مدرن شده بود میل نداشت درکنار پدر کشاورزش به زراعت بپردازد میخواست تایرون پاور شود ونمیشد ونشد .دلم سخت به درد آمد وگریستم بر مردمیکه از خود واز ریشه خود فرار میکنند . پایان
کاروان دختران شر مگین روستا ،
لاله در کف در مهی از بهت بسیاران گذشت
در ته تاریک کوچه ، یک دریچه بسته شد
انتظار بی سر انجام بد انگاران گذشت
جای پایی ماند . زخمی ، سبزه زاران را به تن
جمله جانانه گلگشت عیاران گذشت
تا بگورستان رسد دیدار اهل خاک را
ماهتاب پیر ، لنگ لنگان از علفزاران گذشت .......منوچهر نیستانی
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » .اسپانیا . 25/05/2017 میلادی /