من به میهمانی دنیا رفتم ،
من به دشت اندوه ، من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله های مذهب بالا ، تا ته کوچه تنگ تا هوای خشک استغناء
تا شب خیس محبت رفتم .............."سهراب سپهری"
-------
حال برگشته ام از میهمانی دنیا واز دالان مذهب ، شده ام : سرباز گمنام که کارم این است برای دیگران مطالب جالبشان را انتشار بدهم ، درهمین حد ، نه بیشتر ، چرا که من _ جزء _ آن مردم نیستم ، سالهاست که نیستم وهیچگاه نبوده ام .
در انتظار هیچ آوازای ویا سرود آسمانی نیستم ، تنها برای خود آواز میخوانم سرودهایی که درآن قدرت خاموشی نمایان است .
نه ناله میکنم ونه فریاد میکشم ونه غرشی اگر چه همه سرودهایم را گم کرده ام ، حال خاموشی را یافته ام دیگر دنبال کلمات درشت وخشن وافشا گر نمیروم دیگر فریادی نخواهم کشید گوشم نیر دیگر برای شنیدن خاموشی است نه برای فریاد ،
چه راه تاریکی را پیمودم که امروز از خاطره اش حتی وحشت میکنم وحاموش راه رفتم همه را آزمایش کردم وباز درخاموشی گم شدم قدرت اجتماعی نامانوسی داشت شکل میگرفت آرام وبا احتیاط ، برای آنکه سخنانم فتنه بر نیانگیزد سکوت کردم اما میدانستم عاقبت کار چه خواهد شد ، زبانم گاهی پرده های قدرت را از هم پاره میکرد بنا براین خا.موشی بهترین راهی بود که یافته بودم .
امروز سینه ام زندان ناگفتنی هاست واز صدای گوش خراش این زندانیان بی زبان سینه ام دردگرفته با عقلم خلوت کردم وبا هم اندیشیدیم که باز خاموشی بهتر است .
آه چه همه غوغا دردلم برخاست ، درهر عبارتی سرودی بود که دیگران از مفهموم آن بیخر بودند من مانند سطرهای میان خطوط یک کتاب کهنه در گوشه ای افتاده بودم با فاصله های منظم وسفید وبه تماشای عابرینی بودم که از کنارم میگذشتند .
امروز دلم گرفته ، هوا بی اندازه گرم است کارم این است که رد خورشیدرا بگیرم وشکار کنم وروی اینستا گرام بگذارم خورشید خدای من است ومن راه اورا گم نمیکنم .
امروز مصاحبه جناب ولایتعهدی را با رادیو فردا دیدم شبیه پدرش شده اما نه با شعور ومغز ودانش او بلکه یک بیزنس من به سود زیان میاندیشد و تنها بفکر منافع خودش میباشد . برای او سر زمین ایران با هند فرقی ندارد ، ابدا بایشان نظری ندارم ومیلی هم ندارم دوباره کلئوپاترای ایرانی به همراه پسرش واردشود مردم هل هله میکشند وقربانی میدهند ودوباره باز امامی سراز کیسه مارگیری بی بی سکینه درمیاید. نه بمن ارتباطی ندارد .
چه امید ببندم یا نبدم برای من آن سر زمین همانند پاکستان است درآنجا غریبه ام با مردمی ناشناس ودروغگو ونا سپاس وبی مقدار ، رهبری کردن براین ملت هیچ افتخاری ندارد . همه زنده بگورانی هستند که برگور سایر مردگان بوسه میزنند و" شهرت" بوسه هایی است که به زنده بگوران هدیه میشود .
برایم دیگر همه چیز تمام شده . حال بفکر این هستم که دختر کم در یک راهپیمایی کوتاه راهش را گم کرده بود وسرا ز های وی درآورده بود به همسرش زنگ میزدند تا اورا بیابد وبخانه برگرداند ، ایا دجار بیماری شده ؟ این اولین بار نیست وآخرین بار هم نخواهد بود . به آن یکی میاندیشم که دل دردهایش همه زندگی اورا سیاه کرده است وهنوز نگران بچه هایش میباشد . وبقیه ......
بنا براین زندگی من هدیه ای نیست که ازجانب خدایان بمن اهدا شده باشد همه تلاشم را کردم به کجا رسیدم ؟ خودمرا دربست دراخیتار یک دیوانه مجنون الکلی ومعتاد گذاشتم زمانی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود ، خیلی ، تنها توانستم بقیه وجودم را بابچه ها نجات دهم واورا بحال خود بگذارم تا درکثافت خود غرق شود وبمیرد . دیگر میل نداشتم عرض اندام کنم دیگر میلی به ساختن چیزی نداشتم وندارم ، وخسته ام
------
چیز ها دیدیم درروی زمین ، کودکی دیدم که ماه را بو میکرد ، (ومردانی را دیدم که عکس امامی را درما ه دیدند )
قفسی دیدم با درب های آهنی وخاکستری که پرندگانم درآنجا زندانی بودند
وتاریکی پر پر میزد
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 31/05/ 2017 میلادی / اسپانیا //