پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۶

دلنوشته

نوشتن روی تابلت سخت است اما حوصله ندارم برون در آن اطاق بنشینم ودوباره  غمنامه بنویسم 
امروز سخن رانی فخر آور را در کنگره ملی ایرانیان  گوش دادم   چیزی ندارم بنویسم  حقیقت عریان است  گفته هایش درست وبامدرک وبا اطمینان است  پس از سالها که به گفته های فسیلان وخاطراتشان گوش کرده ویا دیده بودم این برایم تازگی داشت نمیدانم سایر ایرانیانی که مانند من در زندان غربت محبوسند گرچه آزادند چگونه فکر میکنند  من هنوز دل در گروی  آن خاک دارم  وامروز هنگامیکه دخترکم آمد  با شور وعلاقه برایش تشریح کردم  آنچنان درهم فرو رفت که پشیمان شدم نه او خیلی تحت تاثیر همسرش قرار دارد او خیلی عوض شده  او. از شاه چه میدانست  او تنها هفت سال داشت که از ایران خارج شد او وخواهر وبرادرانش در کمبریج درس  خواندند ودراثر نادانی و ندانم کا ریهای پدرشان باین دهکده پناه آوردیم وتنها خودم میدانم که چقدر سختی کشیدیم  او در ایران در رفاه کامل بود چرا اینهمه نسبت به شاه مملکتش بد میگوید  وچرا اسپانیارا نمونه میخواند؟
صحبتم را عوض کردم  او رفت لیوان اب را به دستم گرفتم  وبه اطاق خوابم پناه بردم  اشکهایم بی اختیار جاری شدند وبرای اولین بار دیدم چقدر اشکهایم داغ وسوزانند صودتم میسوخت  سپس از خودم پرسیدم :
برای تو  برای این نونهالان خیلی دیر است  خیلی  تو هنوز سوز وطن داری درحالیکه آنرا پنهان میکنی  وآنها وطنشان جایی است که همسرانشان هستند  
نه!برمیگردم  سالهاست که آوای موسیقی بگوشم نرسیده  سالهاست که در زیر یک تالار موسیقی ننشستم سالهاست که بوی کتاب وکتابخانه به مشامم نرسیده  وسالهاست بی آنکه خود احساس کنم دریک زتدان انفرادی بسر میبرم  کمی با زندانهای  معمولی فرق دارد اما همه چیز کنترل میشود حتی نفس کشیدنم  دلم برای بازار  وهوای نمناک آن وبوی سیگار  وبوی پارچه تنگ شده  دلم برای مزار مادر تنگ شده  اما ....
اما آیا راه برگشتی هست ؟ 
ویا درهمین انفرادی نفس آخر را خواهم  کشید بین مشتی غریبه بین آدمهای ناشناس اگر چه مهربانند اما از سوز سینه من بیخبرند
امروز با شنیدن صدای هما سرشار برگشتم به دیروز وسخنرانی آن مردجوان که با چه غروری وجسارتی توانست پیروزیش را نشان دهد  سرانجام حرف  خو درا به کرسی بنشاند و بزند وجلو برود 
و آیا  سر انجام روزی فرا خواهد رسید که من با شادی بسوی وطن پرواز کنم ؟ 

نمیدانم  آیا میتوانم خاطره های تلخ را جدا کرده دور بریزم وبا خاطری آسوده برگردم؟ 
بکجا میروی ای رهرو غریب  تو در همه جا غریبی حتی در وطن  اینجا در میان فامیلت غریبی  وآنجا در میان مردمی که نمیشناسی مرذمی که قرنها از احساس وعاطفه ومهر ومهربانی وعادات تو بیخبر وبه دورند 
بکجا میروی ؟

باید جلوی اشکهایم را بگیرم باز رادیو اف ام وهمان موسیقی تکراری شبانه / ثریا/