جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۶

راه رفتن روی طناب

درست است  بیخوابی شبانه 
ساعت باید  حدود سه  پس از نیمه شب باشد از ساعت یک بیدارم ، نه گرسنه ام ، نه تشنه ام ، ونه احتیاجی به خواب دارم ، تنها میاندیشم ، به چی ؟ معلوم است به گذشته ، به آن سالهای خوب جوانی که مانند یک لیوان شیر آنرا دمرو کردم وبر زمین ریختم میان مردمی که آنهارا نمیشناختم  ، مهربانی مرا حمل بر کم عقلی  وحماقت من میکردند وساده دلی امرا خریت کامل .
به یک دیوار شکسته تکیه کردم تا خستگیها را بیرون کنم دیوار ویران شد . ومن هنوز میان دو کلمه  میان دو احساس  راه میروم  گاهی دچار افسردگی شدید میشوم ،  ازیک خاطره به دیگری میپرم  همه تلخ ، ناکامی  باز از یکی رانده میشوم وخاموش مینشینم  مانند یک پس زلزله روحم دچار تشویش ودستخوش نا امیدی شدید وپریشانی . مانند یک بند باز ناشی روی یک طناب راه میروم زیر پایم تاریکیهاست ، دو قطب ، دو شهر ، دو زندگی .

درگذشته جرئت وشهامت بیشتری داشتم مغز واحساس و روحم یکی بودند  با هم مهربان وبا هم روان بودند  باهم میاندیشیدیم  ، حال ازهم جدا شده اند  حال تنها با مغزم میاندیشم پیکرم بی خاصیت درگوشه ای راه میرود  ومن آنچه را که درمغزم میگذرد با صدای بلند تکرار میکنم  صدایم آنقدر بلند است که تنها گوشهای خودم میشنود  ، درهمه گفته هایم ، ناگفته ها خاموشند ،  ودرداین خاموشی بر دلم سنگینی میکند ،  من بانوی بزرگواری نبودم که همه چیز را آماده بخدمتم بیاورند  برای هرچیزی میبایست فرسنگها بدوم وصد ها نفررا ببینم ، همیشه خاموش بودم در برابر تمام گفته ها وعبارات سخیفی که ازآن زنان ومردان تازه به دوران رسیده میشنیدم ، خاموشی بهتر بود مجادله فایده نداشت تنها دلم میسوخت  واین سوزش تبدیل به اشک میشد من این خاموشی  را وصدایش را نمیشنیدم .

قدرت مالی " او" لبانمرا بهم دوخته بودند زبانم نیز درگلویم مرا خفه میکرد  ، نه زبانمرا نیز از ته بریده بودند مانند امروز ، 
باید خاموش مینشستم وتماشا میکردم کسی نبود ، نه ، هیچکس نبود تا به دامنش پناه ببرم ، مادر نیز با آنها همصدا بود مانند آنها قد قد میکرد  وگاهی فریاد میکشید وزمانی خودش را وگونه هایش را خراش میداد ، محکوم من بودم باعث رنج او من بودم باعث همه رنجهایش اگر مثلا پسری بودم او خوشحال وشاداب بود .

نه ! بگذار آرام در مزارش بخوابد بیهوده خواب اورا آشفته مکن ،  تو تنها با خاک ودرخت ووجویبارها پیوند داری وبا کوهها انس والفت بستی ، نه با آن جانورانی که یا روی دوپا ویا چهار پا راه میروند بعضی از آنها  ، از آن چهار پایان مهرشان بتو بیشتر بود ، مثلا اسبها ، یا سگ همسایه ، عقل سلیم فریاد بر میدارد که درهمین زندان برای خود یک بهشت بیافرین ، بر دیوارهایش منظره ها زیبایی بچسپان ، جویبارهارا ترسیم کن ، نقاشی کن ، موسیقی را از نو دوباره شروع کن وبه آواز ها گوش فرا بده فراموش کن ، همه چیز را فراموش کن ، خیال کن همه هستی وخاطرات تو زیر یک بمب اتمی  از بین رفته اند ، دیگر درون بازار بوی پارچه  را استشمام نخواهی گرد بوی لجن وبوی مردار وبوی غذاهای مانده وکله های بریده حیوانات را خواهی دید دیگر در گوچه ها عطر اقاقی پخش نخواهد بود بوی باروت ، بوی فقر وبوی ننگ ونفرت ووبوی فاحشگی به مشامت خواهد رسید .دیگر آن ده متعلق بتو نیست تا از درختان آلبالو ویا گیلاس بالا بروی  ومیان درختان ویا داربستهای انگور بنشینی وآنها را با ولع بخوری  ویا با آن گاوگرد که آبهارا به جالیز میریخت  بازی کنی ویا برروی اسب بپری وبخیال خود شهبانوی شهریار باشی .
میتوانی از نو خودترا بسازی ،  وبه هرگونه زندگی  آفرین بفرستی خیالت را برای خودت نگاه دارد وآنچه دردلت میگذر حتی عشق را نیز بر زبان میاور ، این روزها باید دهانها بسته باشد از نیمه شب امشب دیگر باید دهانها بسته است  به روی هر تغذیه ای چه روحی وچه جسمی ، هر چه بوده تمام شده دیگر دنیای تو نیست متعلق بتو نیست ، دنیای تازه ای آغاز شده وتو با تجربه هایت درگوشه ای بنشین وبا دهان بسته تماشا کن واز لحظه هایت لذت ببر .
بسا کسا که به روز تو آرزومند است .
دیگر لزومی ندارد  بوسه بر زنده بگوران  بزنی  ویا برایشان مدیحه سرایی بکنی  آنها ساختگان به زورند  وشهرت سازان  آنهارا ساخته اند ، آنها ازدرک آن دردی که تو کشیدی ومیکشی  خیلی به دورند ، دور .  پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /26/05/2017 میلادی /.