چند روزی است که دوباره به سراغ دوستان قدیمی ام رفته ام ، کتاب را به دست گرفته ام از اخبار دوری میکنم خبرها را نه میخوانم ونه میشنوم ونه برایم مهم است که کی کجا نشسته ویا رفته ویا خواهد آمد . .
زمانیکه بیطرفانه به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم چندان خوشبخت نبوده ام اما این بدبختی را به یکساعت خوشبختی دیگران عوض نخواهم کرد .
حال دیگر با باید با احتیاط رفتار کنم وآهسته گام بردارم و تنها بنشینم وپذیرایی کسی نباشم درب خانه همیشه بسته است گویی کسی درآن زندگی نمیکند اما همه دراطرافم هستند پرواز صدای بالهای آنهارا میشنوم /
موسیقی تنها چیزی است که مرا از خودم وبدبختیهای اطرافم برون میکشد زمانی که به یک موسیقی حتی عامیانه هم گوش میدهم گویی از زمان بیر ون رفته ام ، روزی خیلی میل داشتم شاعر باشم ! وشعر بگویم آنقدر شاعر از زمین مانند قارچ سبز شد که دیگر مجالی بمن نرسید نمیدانستم رو به کدام یک بکنم وکدامرا برگزینم وراه اورا بروم چند بار درغزل سرایی !!! طبع شریفم را ازمودم اما خنده دار از آب درآمد گاهی نثری مینویسم کمی به آن لعاب میزنم میشود شعر نو !
هرکجا پای شعر وموسیقی درمیان باشد من آنجا هستم . در گذشته آواز میخواندم صدایم بد نبود اما نه آواز خوان حرفه ای تنها برای دوستانم ودرمیهمانی های کوچک .
اما با مرور زمان صدا درگلویم خفه شد حتی دیگر حق حرف زدن هم نداشتم ،
امروز آزادم بتمام معنی نه اما خوب در زندان خاکستری هم نیستم با زندانبانان حرفه ای. میتوانم بنویسم وبخوانم راه بروم بخوابم بی آنکه مجبور باشم بکسی جواب بدهم .
خوب .تا فردا
وفرداهای دیگر / ثریا /اسپانیا / شنبه /