چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

أبگينه

امروز ، أبگينه زيبايم  افتاد وشكست ، خورد شد ، تكه هايش هنوز روى زمين است ،آنهارا جمع نكرده ام ، تنها تماشايشان ميكنم ، ، أبگينه يا شمعدان زيباىى كه من شمع پرنورى را درون أن روشن ميكردم واز نور وگرماى أن بخصوص شبها لذت ميبردم 

اين عقل ماست. كه با يد بين دوستى ها ودشمنى ها وعشقها ر ا  معيين سازد ،  اين عقل ماست كه نشان ميدهد  چگونه از هر چيزى  بايد استفاده كرد . 
من اين آبگينه را دوست ميداشتم ، قديمى بود  ويا شايد امروزى بود كه بر أن رنگ قديمى زده  واورا اصل نشان ميدادند مانند  ظروف ورشويى  كه بر روى آن أب نقره ميدهند ، جلا وجلوه اش زياد است اما جنس همان ورشو است ،
من بين عقل وانديشه و احساسات هميشه در گيرم ،  وگاهى با منقار تيزم ، بر احساساتم زخم فرو ميكنم ، عقل نهيب ميدهد ، شعور بكار ميافتد ،  در دنياى من هرچيزى جاى خودرا دارد ، مانند اطاقم كه همه چيز ير جاى خودقرار دارد  واين خواست روح منست حال اگر مرا روانى وديوانه ميپندارند  ، شايد حق با آنها باشد ، من به روح هر پيكرى نفوذ ميكنم جرا كه ميخواهم اورا مانند خود بسازم غافل از اينكه او ساخته وپرداخته  دست ديگرى است ، 
أبگينه را آراسته  وشمعى   زيبا درونش نهادم وبه تماشايش نشستم ،  او نمايانگر  صورت حقيقى من بود عكس خودرا در جلاى وجلوه او ميديدم  ،
خوب گاهى براى منطقى زيستن بايد بهاى گزافى  پرداخت  وهمه حواس  خودرا يكجا جمع نمود ، آتقدر اورا حا بجا كردم  تا سر انجام از دستم افتاد وشكست .
ديگر ميل ندارم خورده هايش را جمع كنم ونگاه دارم ، آنهارا دور ميريزم وفراموش ميكنم ، شمع را  درون يك ليوان پلاستيكى ميگذارم  من با خود و. زندگى  خود وروح زنده خود هنوز  ميتوانم بسازم   وهنوز ميتوانم به هر بى اعتبارى اعتبار بخشم تا همراه وهمگام من شود  . 
گاهى فراموش ميكنم كه كجا هستم ، كى هستم ، چكار ميكنم ،  عقل از چشمانم ميگريزد و احساسات غلبه ميكند ، سپس جدال در ميگيرد  وبا أمدن سپيده دم سروش زيباى صبح   ، وأواز بلبلان ، تا ريكى شب به پايان ميرسد . 
ميل ندارم كسى از دردهاى درونم با خبر باشد ، مربوط بخود منست اما زمانيكه درد فشار مياورد مجبور به استفاده از دارو ها ميشوم  واين دارو مرا به عمق  فراموشى ميبرد ، در عالم هپروت سير ميكنم ، هنگاميكه تاثير دارو بر طرف ميشود گويى با بك سيلى سخت بخود ميايم ، 
آنگاه نگاه ميكنم. وميبينم كه زير پاى من شب نشسته وباز بادرد بايدبسازم  .
امروز أن أبگينه زيبا از ميان دستهايم بر زمين افتاد وخورد شد در ميان خورده  ها  فريادى شنيدم  فريادى از درون  يك  باد  ، أنرا ديدم  كه نه ، اصل نبود ، من كمى دچار روان پريشى شده و خزف را گوهر پنداشتم ،
 /پايان ،ثريا ،  چهارشنبه ( خصوصى) ......