كتاب را زير بغل گرفتم ، روى صندلى نشستم وپتورا محكم روى پاهايم انداختم ، عصارا نيز با خود ميبردم ، خيال داشتم. كه شيب تند تپه را. با صندلى پايين رفته وخودرا به كنار دريا برسانم ،ًصداى خروش وغرش امواج از دور دستها بگوش ميرسيد ، امواج بيتابانه خودرا بر سخره ها ميكوبيدند. ميدانستم كه با اين غرش فرزندان غير طبيعى خودرا با خود مياورند ودرساحل رها ميسازند ، دريا اين مادر پر قدرت فرزندان ناتوان خودرا با هر خروشى در ساحل بجاى ميگذارد ،
تا در ساحل زير نور آفتاب خشك شده واز بين بروند ، انسانهاى ناتوان نيز بدينگونه بايد از مادر طبيعت جدا شوند ، از بالاى تپه نگاهى به شيب وسرازيرى انداختم اگر صندلى را كه روى أن محكم نشسته وبا كمر بند خودرا به آن بسته بودم رها ميكردم بطور قطع در اين سرازيرى معلق ميشدم وصد البته شايد گردن خودرا نيز ميشكستم ، ريشه هاى پتو روى پاهايم به زير چرخ رفته و مرا ميكشيد ، كمى در اطراف چرخيدم اهرم صنلى را محكم كردم و باز بطرف خانه برگشتم از دور صداى همهمه امواج وخروش درياشنيده ميشد ، هوا مه آلود ونسبتا خنك بود ومن ميتوانستم ساعتها روى ساحل بنشينم به تماشاى اين راز طبيعت ،دريا در تلا طم بود امواج خشمگين خودرا بلند كرده با شدت بر صخره ها وديوارهاى خزه بسته ميكوبيدند ، اين خشم وخروش مرا بياد كى ميانداخت ؟ امواج كف ألودبالا ميامدند ، توقف ميكردند و دوباره بجاى اولشان باز ميكشتند ، مقدارى كف از خود بجاى ميگذاشتند ،أرزو داشتم ايكاش ميتوانستم به آنسوى تپه بروم ،وسپس در ساحل بنشينم ،اما با شيب تند ورفت وآمد بى امان مردم امكان نداشت ، تنها از دور گوش را تيز كرده واين موسيقى بيكلام وأهسته را ميشنيدم .
براى منظورى كه من داشتم ، هيچ جا بهتر از أن گوشه ساحل آرام نبود ، كتابم را روى زانوانم گذاشتم وبعنوان آن خيره شدم ، " آنا كارنينا" يك حماسه ، در كنار دريا وإرامش صبحگاهى أن ميتوانستم بين يك حماسه ويك انديشه رشته اى را ببينم ، يكى واقعى ديگرى يك تمثيل خيال انگيز ،دريا ، وأمواج سهمگين أن وديگرى يك حماسه تاريخى در بستر خود ، صندلى را به زير آفتاب تازه از افق سر زده ، هدايت كردم ودر گوشه اى نشستم ، مدتى خيره به افق نگربستم ، ومدتى با دريا كه هم اكنون أرام گرفته واز جوشش وخروش او خبرى نيست ، در أنسوى تپه إرميده ، گويى او هم از اينهمه غرش و فرياد خسته شده بود ، داستان را بارها خوانده بودم وهنر داستايوسكى را بخوبى در طرح اين حماسه ميديدم اوخود
يكى از قهرمانان اين داستان بود ،واين داستان هميشه ادامه دارد، داستانى كه در آن هنر ، طبيعت، عشق ، سادگى ، زيبايى ، رشك ، نامردى ، عزت نفس ، همچنان ميغلطند ، حماسه اى از يك زندگى طبيعى اشرافى ،در عين حال ساده وزيبا و قدرت روانى نويسنده بخوبى نمايان است ، ما هم ميتوانيم حماسه بيافرينيم ، در افكار بسيارى از ما هم پليدى يافت ميشود هم سادگى و زيبايى ، اما امروز همه در يك خشونت وحشتناكى بسر ميبرند خشونتى كه روح همهرا اسير كرده است ، آفتاب كم كم بالا ميايد ، پتو را از روى پاهايم كنار زدم و انها را به زير نور خورشيد وبسوى گرما دراز كردم ، شايد گرما بتواند كم كم رمقى به أنها بدهد ، كتاب را باز كردم در پشت جلد أن يك نوشته ديدم كه با بيحوصله گى نوشته بود ؛ تقديم به دوست عزيز ويگانه ام ، " ب"
او ديگر در اين دنيا نيست با زجر و ودرد عمرش به پايان رسيد وچندى پيش از دنيا رفت ، معلوم نشد يگانه پسر او با جنازه اش چه كرد ؟ نگاهى به خطوط در هم ريخته و امضاى طول ودراز او انداختم ، كتاب رابازكردم وباين جملات خيره شدم :
" خدايان لايتناهى ،به دردانگان خويش همه چيز را در تماميت خويش ميبخشد ،لذات لا متناهى را ، غمهاى لا متناهى را" حال من حيران باين جمله هاميانديشيدم ، خورشيد بالا آماده بود وهوا تقريبا داشت گرم ميشد ، صندلى را بسوى اقامتگاهم كشاندم ،
در اطاقم ميتوانم به راحتى قهواى بنوشم و به سطور اين كتاب ، اين حماسه بينظير خيره شوم و خودخواهيها ، ديوانگيها هوسها ، عشقها ، سر انجام نابودى يك انسان را ببينم در عين زيبايى ، سرخوشى تنها براى يك هوس زود گذر جا نش رااز دست داد،
خودمرا روى مبل راحتى انداختم وبفكر فرو رفتم ، ما هم ميتوانيم حماسه آفرين باشيم اما امروز تنها بفكر چيزهاى بى ارزشى هستيم تا زندگى مصنوعى مارا پركند ، پايان
ثريا ايرانمنش / اسپانيا / ١٤ آپريل ٢٠١٦ ميلادى.