سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

آغوش گرم

گنه کردم ، گناهی پر ز لذت ،
در آغوشی که گرم وآتشین بود .........فروغ فرخزاد

نه ، اما من گنه نکرم  ، تازه از زیر هزاران خروار برگ بر زمین ریخته برخاسته بودم ،  تازه میل داشتم که  با خورشید همراه شوم ،  وشدم،
خورشید از شرق طلوع کرد ، من واو هر دو به زیر نورمهتاب پناه بردیم،  سالها بود که محروم از گرمای خورشید ونور مهتاب در یک سرما میزیستم ، زمستان در قلبم لانه کرده بود  وگاه گاهی رنگ وبرگ خزان را میدیدم ، درخود میسوختم ومیجوشیدم  وباز برمیخاستم همچنان یک » ققونوس»  سرم درون لانه گرم اوراق و به زیر بال وپر خود بودم ،
شبی از دوردستها نسیمی وزید ،  ترسناک بود ، ترسیدم ، آنقدر پا بر زمین کوبید  وآنقدر واژه هارا برسرم فروریخت که ناگهان فریاد کشیدم، اما این فریاد  وخروش از هزاران رعد وبرق بیشتر بود مانند  سنگباره های آتشین بر سر خودم فرو ریخت .

از لابلای توده های ابر تاریک  دستی آهسته لغزید ودامنم را گرفت وکشید وبرد ، باهم بسوی آسمانها پرواز کردیم ، مدتها در آن میان ابرها گردیدیم وسپس دوباره به زمین پر گناه برگشتیم ،  فشار گرم انگشتانش  چون شعله ای آتش بر قلب من فرو ریخت ،  پنجه هایش بر پیکرم لغزید  ، قلب من در سینه ام از حرکت ایستاد وناگهان به طپش افتاد  .
من غافل بودم که در سپیده دم  این دست  مرا در آغوش  فشرده  با داروی حیات چشمانم را از هم گشود ، ناگهان بیدار شدم .....
گنه کردم ، نه  ، لذتی بردم لبریز از بیگناهی ،  غمهارا به دور ریختم ، برخاستم  ودر آرزوی طلوع دیگری نشستم .
این دست گرم او بود ، دست گرم عشق  با آتشی که پیام آور نور بی همتای وجاودانه خورشید بود .

امروز هوا ابری وبارانی ،  اما من مست باده رویای نیمه شب  ، به چشمان بسته وخواب آلود ه او مینگرم ، به موهای پریشانش ، دیگر شبها ، از مرغ شب نخواهم ترسید ، او از سر زمین گمشده ام برخاست وبسویم آمد ،  با کوله باری از شوق با چشمانی به رنگ ستاره های براق آسمان  که پاک  وباز گو کننده درون بی ریایش میباشند ، کمی سردی در میان آنها دیده میشود  واین سردی درد زمانه است  که درانتظار آوای گرمی  نشسته ، او به درگاه خانه ام رسید ، پای بر پاشنه درگذاشت ، سایه اش همچو  قیر داغ بر پیکرم ریخت ومرا سوزاند  نوری از آنسوی پنجر ها به دورن اطاق ریخت ،  گامی به عقب برداشتم ، بسوی نور رفتم ، ، موهایش درتاریکی نیز میدرخشیدند وچشمانش همچنان خیره مرا مینگریستند ، چه درمن دید ؟ 
آه ....داشتم بسوی زمستان گام بر میداشتم  پاییز داشت تمام میشد ، اما او به فصلها دستور ایست داد ، برگشتم به بهار  وتکیه دادم بر بازوان ستبر او  وسینه  پهن اوودر انتظار شب نشستم  ، در خانه من غیر از نفسهای او دم دیگری نیست ، او همه جارا گرفت او مردی  است ، درون کلبه سرد یک عاشق که درفصل خزان داشت برای زمستانش پیراهنی میبافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوازدهم آپریل 2016 میلادی .
حاشیه: »این نوشته را به دوستی تقدیم میدارم که با مهربانیهای بیدریغش بمن روحی تازه بخشید ، به امید پذیرش «ثریا