اگر امروز زنده بودى در باره من چه قضاوتى داشتى ، ميدانم ، ميدانم ، خواهى گفت ، دفعه چندم است كه ميگويم از اين اوباشان دورى كن !! ومن در جواب تو ميگفتم :
مگر تو براى همين ا وباشان وهمين مردم محروم ومحنت كشيده سالها در گوشه زندان ، زير غِل وزنجير نبودى؟ وآخرين ره آوردى كه از أنجا بيرون آوردى يك كمر شكسته بود ، كه سبب شد پاهايت را از دست بدهى ،
ديگر هيچگاه در اجتماعى با در بحثى ويا در محيطى كه نميشناسم شركت نخواهم كرد، چه دوستان خو بى داشتيم ، همه تحصيل كرده ، آداب دان و از خانواده هاى خوب ، امروز به آلبوم عكسهاى قديم نگاه ميكردم ، چه زود همه چيز كذشت ومن چقدر كودكانه ميانديشيدم وچه زود از توجدا شدم ، سپس پشيمان ،راه بركشت نبود كار تو شركت در جنبشها بود وحركت بسوى أزادى ، كار من نشستن در خانه وگلدوزى ويا گل إرايى ، با شنيدن نغمات دلپذيرى كه از رايدو گرام بزرگمان بر ميخاست ، امروز آن توده مردم ديگر وجود ندارند ، لمپن ها ولمپن پرورها دارند مانند كرم درهم وول ميخورند ،تو سالها در سكوت وخاموشى نشستى ،نه تاسف داشتى ونه تاثر ، دنيا برايت بى تفاووت شده بود ، مانند امروز من ! ما آن روزها با اعتماد به مردم بلند نظر وطبيعت بلندشان زندگى را طى ميكرديم ، همه چيز تازه ونو بود ، نه مفهوم مذهب بود ونه كفر ونه ايمان ونه بى ايمانى ، هركسى راه خودراميرفت امروز خيلى ها مبل دارند پا جا پاى تو بگذارند با خواندن چند كتاب ترجمه شده ، شيادانى بيش نيستند و نوزادانى كه تازه سر از تخم بيرون أورده اند تنها بفكر ظاهر وخودفروشيند،
امروز همه بيمارند ، وبيمار گونه زندگى را طى ميكنند هدفها ناقص نا مشخص و بى اعتبار شده اند ،از طرفى ديگر عده اى ميل دارند اخلاقيات خودرا ونسبت اشرافيتشانرا بنوعى به رخ بكشند ، اما اصالتى در آنها ديده نميشود ، كتابهايت ، يادداشتهايت ،هنوز در كنج قفسه افتاده وكسى نيست تا آنهارا جمع أورى كند وببيند تو در طى اين سالهاى سكوت چه انديشه اى در سر داشتى ؟ رفقا همه خودرا فروختند به قيمت نازلى ،خيلى ارزان ،گرسنه بودند ، احتياج داشتند ، ديگر كسى به دنبال يك ايده تازه نميرود ، نه انديشه ، نه قلب ونه عشق ، هيچكدام پولساز نيستند ، در عوض دزدى ها علنى سكس علنى و مواد مخدر علنى وخريد وفروش أدمها اينها منبع در آمد هستند ، خوب شد اين دنياى متعفن را زود تر ترك كردى ،حال بعضى از روزها بياد دوستانمان هستم ، بچه هاى خوب تحصيل كرده كامبيز كاپيتان تيم بسكتبال بود ، كورس وكيل شده بود ممد رضا مهندسى اشرا تمام كرده بود ، بيژن مهندس شده بود ، پارتيها ودورهم جمع شدنها كه بيشتراز يك آبجو ورقص دونفره ويا شبهاى عيد و يا نوئل در باشگاه شركت نفت با هيچ شاد بوديم با پيراهن هاى دوخت خياط وزير دامنهاى تورى پف ألود وكفشهاى پاشنه بلند ودستكشهايى كه به كيف وكفشهايمان جور ميامد هيچ مارك معروفى بر پشت ويقه لباسهايمان ديده نميشد پارچه ها همه از ابريشم خالص بودند ، اين بچه ها أرزو داشتند سر زمينشان را آباد سازند ، مردم متمدن بار بياورند حال امروز دختران كوچك را ميدزدند تجاوز ميكنند وميكشند ،قانون جنگل حكمفرماست ، امروز خيلى بيادت بودم ، چه زود همه چيز از دست رفت ، خيلى زود ،حال من مانده ام وخاطرات ودردهاى كه از هجوم اين خاطرات ميكشم وبا اين جماعت هم سازش ندارم ، منهم خودمرا زندانى كرده ام ، آرامش بيشترى دارم ، بيادت هستم ، . پايان ، ثريا ، اول ارديبهشت ٩٥ /