پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

چگونه به جنگ میروم؟

» گوته«  میگوید :
فقط این دل ، این دل  که عشق هنوز  در آن پا برجاست ،  در پرتو جوانی میطپد ، واز زیر برف ومه وآتشفشان ،  فوران میکند ، چون سحر گاه نور رنگ را بر دیواره با شکوه  این قله  میافشاند  ویکبار دیگر  ، جانم ، نفس بهاران وگرمای آتشین  تابستانرا احساس میکند «
امروز  درست یکساعت پیش از بیمارستان برگشتم ، وتنها چیزیکه مرا تسکین میدهد همین نوشتن است ، بیچاره ( آنتون) تا آخرین پله کان خانه همراهم بود ، سرم گیج میرفت ، درکافه ای نشستیم وقهوه نوشیدیم ، فکر میکنم دیگر کمتر بتوانم بنویسم ،  قدرتش را ندارم ، روز گذشته کتابهایم را تقسیم بندی کردم و» خاِ ِینین «  را جدا ساختم ووروی یک برگ کاغذ درشت نوشتم :
خاِنین به سر زمینم !! وآنهارا در پایین ترین طبقه قفسه کتابهایم جا دادم ، چه سالها با آنها دمخور بودم حال میگویند ما فریب خوردیم !! و » اوکه « در خاک خفته است همه هستی وزندگیش را دراین راه از دست داد ، بی آنکه نوکری جناب استالین را بکند ویا درجلوی خروشچف خم شود ، او ایرانرا دوست داشت با تمام وجودش به خاک ایران عشق میورزید ،  خوب بقول همین جناب گوته : من برای نوشتن به دنیا آمده ام  اما خوب تقدیر نخواست ، درجاییکه به دنیا آمدم تنها یک کتاب بود نه بیشتر !! حال آنچه را نوشته ام بصورت  یک مشت زباله کاغذی  در کوشه گنجه ام پنهان  داشته ومیدانم روزی همه با پیکر من خواهند سوخت .
امروز هر سر زمینی  نسبت به حالت روحی که درآن زندگی میکند ، مینگرد  یا زیباست  ویا زشت ، ومنفور ،  اگر در جایی احساس خوشبختی بکنی  شهر صنعتی اهواز برایت  یک شاهکتار هنری  جلوه میکند ،  اما اگر این احساس را نداشته باش  شهر افسانه ای لیژیا نیز برایت جهنم است  ، امروز همه میل دارند به امریکا بروند ، امریکا یک روح است نه یک سر زمین ، مدتها آنجا بودم وآنرا دوست نداشتم ، یک شماره بودیم ، یک نمره ، اینجا که هستم همه چیز معنا دارد ، سلام آن زن زمین شور که هر صبح مرا میبیند ومرا میبوسد ، تا همسایه من که دلتنگ من میشود ، اینجا میتوانی بهترین گوشتها ومواد غذایی را بخری وبخوری ، برقصی ، بنوشی ،  اما در آمریکا بتو ایده های بزرگ میدهند بهمراه یک ساندویج ریساکل شده !  شاید هم برا ی افکار بلند پول خوبی نصیب تو بشود اما دیگر نه شبت را  میشناسی ونه روزت را ، امریکا یک مظهر است نه بیشتر مظهر جنایت ، جنگ وخودنمایی  برای من لطفی ندارد ، امروز پس از چند روز بارانی آفتابی دلپذیر بسوی پنجره ها جاری شد درهارا باز کردم تا هوای تازه به دورن بیاید ، در حال حاضر میل دارم به چیزی تکیه بدهم به یک چیز خاص یک  انسان طبیعی وقدیمی ، به مادرم ، پدرم ، حوصله سروکله زدن با این جوانان امروزی بخصوص از نوع تاره به دوران رسیده هارا ندارم  من صاف وپوست کنده حرفهایمرا میزنم آگر کسی آنهارا در مغزش میچرخاند  وتعبیر بدی از آن بیرون میدهد گناه من نیست . بعضی ها برای خودشان شخصیتی ساخته وپرداخته اند که ابدا وجود خارجی ندارد ، اما من شخصیتم تازه شکل نگرفته وتازه روی پا نایستادم ، من هنوز عاشق عشقم ، خنده دار است نه ؟  اما هر چیزی  ، هر موضوعی ،  سه دیدگاه مختلف دارد  ، دیدن من ، دیدن تو ، و حقیقت ، بسیاری از دید خود به دید تو مینکرند وحقیقت را بکلی فراموش میکنند /
من میل ندارم به جنگ بروم ، باید این دفترچه هارا خالی کنم ، وآنهارا تقدیم به هوا نمایم یا خوانندگانی که نه مرا دیده اند ونه میشناسند ، تنها از راه دور قربان صدقه ام میروند ، اما آنها هیچگاه حقیقت وجود مرا درک نخواهند کرد  ، هیچگاه !/ پایان
ثریا ایرانمنش / 21 آپریل 2016 میلادی / اسپانیا/.