ما بدين در ، نه پى حشمت وجاه آمده ايم
از بد حادثه ،اينجا به پناه آمده ايم
رهرو منزل عشقيم. و وزسر حد عدم
تا بإقليم وجود اينهمه راه آمده ايم
حافظ
زمانى كه از فراسوى مردمانى ميگذرم كه روزگار آفتاب عشق. وعقل و روزگار آنها را سوزانده است ودر آتش سود وزيان خود ميسوزند وعده اى ميسازند ، دلم. آنچنا ن مرا به شكوه وا ميدارد وشعورم آنچنان بر من ميكوبد ،كه گاهى ميل دارم بر سر آنها سايه بياندازم تا از تابش خود سوزى در امان بمانند ، زمانى ميل دارم آنهارا رها كنم تا در آتش خود كامى وخودخواهى خويش بسوزند وخاكستر وشنود .
من هيچگاه در ميانشان خوشحال نبودم ، چرا كه هواى آزادى. در رفت وآمد تبود اين هوا آلوده را آدمها بوجود مياوردند با خنده هايشان ، تمسخر هايشان سقز جويدنهايشان ولبان سرخشان وتخمه شكستنهايشان وافاده هايشان ، ومن سوزتدگى اتديشه هايمرا در قلبم بنهان ميداشتم در زير خاكستر خيال وبراى خود دنيايى دلپذير ميساختم ،
من ميل داستم هميشه بسوى وطنم بروم ،. دشتهاى سر سبز ، جنگلها ، درختان بلند وصنوبرها وجويبارها ، أفسو س كه امروز همه آلوده يك ويروس جانانه از بين رفتند وسوختند . وتنها هيمه هاى نيمه سوز كه دودشان انسانرا خفه ميسازد رويهم تلمبارتد
شب گذشته ، نيمه شب بود كه طفل وطن را بخاك سپردم ، هيچ سوگوارى هم نكردم ، در انگلستان سالها بود كه از انها دور بودم برايم بود ونبودشان مهم نبود در اينجا فشار تنهايى مرا بسوى عدهاى ناشناس برد كه چهره هايشان ، حرفهايشان ، رفتارشان برايم تازگى داشت ، همان قوم كله پاچه خور وكباب و سيراب شيردان وهمان قوم دهاتى تازه به شهر رفته وألقاب دكترا ومهندسى را به سينه خود مدال كرده بردند ،اثرى از آنچه كه من به دنبالش بودم ديده نميشد ،كم كم خودم را زندانى كردم ، من وطنم را ميخواستم ، وكسى نميتوانست بر روح من مرز بكشد وهيچكس نميتوانست راه عبورم را ببندد ،ًاما اين قوم بستند ، وامروز همين ها هستند كه سوارند وما پياده ،اما من در همه كوه و كمرها همچنان با ماهيچه هاى پر قدرتم روان بودم ، حال ديگر برايم هيچ چيز مهم نيست ،
امروز طوفانى از سر زمين تازيان روى أسمان پاك وأبى ايران را پوشانده ،همه را به زير يك چادر برده است ومن بايداز سر زمين محبوبم براى هميشه خداحافظى كنم .
در تنهايى خويش ، قُصرى بلورين ميسازم و نشان عشقهايم ر ا زيور أن ميكنم ،ًكتب أشعار خيانتكاران را به دور ميريزم ، بر ميگردم بسوى همان قديميها ، بسوى دلدار ديرينم ، حافظ ، مولانا، كه گفت : از ديو ودد ملولم وانسانم أرزوست ، بر ميگردم بسوى نهرو، بسوى أنا كارنينا و دتياى پترو داوا ، افسانه ،افسانه است از خود زندگى واقعى شيرين تراست ، .
مدتى در ابن برهه از زمان تلخ كام شدم ،بخيال اينكه على أباد دهى بزرك است ، اما ديدم ،نه همان كوه لبريز از تاپاله كود حيوانات ميباشد كه تنها روى أنرا با نقره وطلا پوشانده اند !
من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه تو دانى
بدرود سر زمين محبوب من ، ثريا / اسپانيا / همان روز /