نميدانم اين خاصيت. و تاثير نا پيدا وأسرار آميز آن چيست كه همه بسوى دست چپ ميروند ودست راست خودرا از ياد برده اند ، اگر امروز حرف از راست بزنى بنابراين يك كاپيتاليست منفور وزشت ودزد هستى ، اما اگر يك خط شعر مثلا از ولاديمير نابا كوف بلد باشى وانرا با تامل ومكث بين كلمات بخوانى أدمى با شكوه ، بزرگوار فرهيخته و ، و، و،. هزاران ألقاب و مزايا كه بتو خواهند داد ، خواهى بود .
پس بنا بر اين عقل ما فراموش ميشود در حاليكه عقل وشعور ما ست كه بايد بين دشمن ودوست را بشناسد وانتخاب كند ، در كشورهاى بدبختى نظير ايران وافغانستان وپاكستان وبنگلادش كه هميشه. زير فشار ديكتا تورى واستبداد بوده روح چب برايشان درى است كه به بهشت باز ميشود وايكاش به درستى معناى أن را ميدانستند نه اينكه مثلا سيگار خودرا روى دسته سازشان بگذارند در زير دود آن وبا صداى انكراصوات خود مشتى چر ندبات بى بند و بى قافيه را رديف كرده به همراه ناله بخورد شعور جوانان پاك باخته بدهند ،
عقل وشعور ماست كه از هر مواد خامى چيزى پخته ميسازد. البته من منكر هنر آنسوى مرزها نيستم نويسندگان بزرك موسيقدانان بزر گ كه در زمان خودشان مورد بى لطفى قرار گرفته يا به تبعيد رفته اند ويا به زندان ، سپس زمان از أنها قهرمان ساخت ، سر زمين ما هم دچار نوستالوژى قهرمانى است ، ونميداند رو به كدام قبله نمايد ، وچشم بسته تسليم مطلق ميشود .
من متاسفانه يا خوشبختانه سالها در ميان اين ( چپى) ها بحكم اجبار سرنوشت بسر برده ام ، افكار همان افكار پوسيده قديمى ، اما گفتار طوطى وار از روى كتب جديد ، بيشتر طرفداران أنها تيز جوانان خام وخالى از قدرت تشخيص بودند وامروز ؟!
يا در كنج زندانها پوسيدند ، يا تير باران شدند ، ويا تتمه زجرها وشكنجه هاى جسمى وروحى را بار كرده بسوى سر زمينهاى ناشناس پناهنده شده ودر آنجا در فقر وگمنامى جان سپرده اند .
دنياى ساخته وپرداخته شده آنها ميداند عواطف نا پخته و مواد خام است كه با قدرت كامل ميتوان بر آن نقش گذاشت واز آن شكل ساخت ، جملاتى كه نامفهومند مانند ( ضربه هاى نزديك شدن به شبهنگام راز آلوده ) !!! اگر شما معناى أنرا ميدانيد براى اين فرد بيسواد تشريح بفرماييد .
امروز هم مشغول نبش قبر دوهزارساله هفتهزار ساله ودر انتظار سروش ايزدى وهديه درخواب مشغولند ،دزدان هم مشغول چپاوول حتى به كوچكترين نها ل و درخت هم رحم نكرده اند ،
درسينه شب ناگهان از خواب پريدم ، و گفتم ايكاش در زهدان من پيكرى ساخته ميشد وزاده ميشد كه ثمره عشق است ،نيازى به هيچ ماما ويا دايه اى نداشت پيكرى بود. كه از ريشه عشق بيرون زده وحال ميرفت تا درختى شود ، واين تنها يك خيال بود ، يك رويا بود ، نه به چب ميانديشيدم نه به راست ، به اصالت أن درخت تناور ميانديشيدم كه در خواب بود وداشت روياى دنياى بهترى را مزه مزه ميكرد .
پيكر تنها خود نميتواند سازنده باشد چشمانم به سقف دوخته شد انوار طلايى نور چراغهاى بيرون به عقلم نهيب زد كه اى خفته أشفته ، بكجا سفر ميكنى ؟
هيچكس نيست ، همه هيچند وتو چه ميخواهى بسازى ؟ از كدام مواد ؟ آنكه هستى ميدهد تو نيستى تو هستى را در بطن خود نگاه ميدارى ، روحش ميدهى ، با پستانهايت اورا تغذيه ميكنى ،اما هستى بخش كس ديگرى است ، همان نرينه كه راه چپ و راست را برايت ايجاد ميكند ،در پيكر تو جز خيال وانديشه چيز ديگرى نيست .
سنگ خارا شكاف برداشت وگداخت وكذاشت تا او نخستين كسى باشد پاى بر أن بگذارد ،بخوبى ميدانم كه هيچگاه سنگ را زير پاهاى محكم واستوارش لگد كوب نخواهد كرد .
خود او يك تراشيده شده دست هنرمندى از تكه هاى سنگ است و زاده او نيز سنگ خواهد بود با ...... پايان
تقديم به بهترين ها به پاس لحظات خوبى كه برايم به ارمغان آورد . .
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فروردين ١٣٩٥ / برابر با دهم أپريل دوهزارو شانزده ميلادى /