شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

اهل هرجا که باشی///

 امروز از آن روزهای بد بدبد منست ، روز بیحوصلگی وروز مرافعه با باد ، در مسیر باد نشسته ام ، ایکاش این بهار دلپذیر زودتر تمام میشد ، ومن میتوانستم نفس بکشم /
بیادم آمد ، آنروز که  دودست  کوچکش را میان در اطاق بازکرده بود وفریاد میکشید :
اگر مردی بعنوان همسر تو وارد اینخانه شود اورا خواهم کشت ! 
هنوز چهارده ساله بود ومن هنوز جوان بودم وسیل خواستگاران !!! آها ، ( یک بیوه جوان وزیبا با ثروتی فراوان !!! ،) اما نگفت اگر روزی زنی وارد این خانه شد ، تو باید چکار کنی ؟
نه نگفت ، خیلی زود هم رفت ، روز گذشته که عکسهای اورا دریک کنفرانس دیدم ، ویدیوی مصاحبه اش را با تلویزیون دیدم ، نه خوشحال بودم ونه باعث افتخارم شد مانند یک  آشنا به تماشا نشستم وسپاس گذارش بودم که بجای هر نوع کثافتکاری خودرا تا اینجا بالا کشانده حال صاحب سه فرزند یک همسر زیبا . ومن ؟ کجایم؟ 
همان پرستار مهربانی بودم که کارم تمام شده باید بروم ، اما کجا؟  با کی ؟ چگونه؟  نه مملکتی دارم ؛ نه خانه ای  نه باغی ونه ملکی ، واین تنها داستنان من نیست ، امروز مانند یک کیسه بوکس وسط زمین وآسمان ایستاده ام ، تلفن زنگ میزند ، دخترک با بینی گرفته گلوی بغض کرده ، چی شده ؟ اوهو .اوهو اوهو ؟ چی شده ؟ 
هیچی دیروز ماشینم وسط اتوبان ایستاد ، 
خدای من ، عیبی ندارد درست میشود نشد یکی نازه بخر ، 
نه ، من ماشینم را دوست دارم !! مانند ملافه اش  به هنگام بچگی شبها به آهستگی میبایست ملافه را از میان دستهای کوچکش بیروم بکشم بشویم خشک کنم بگذارم کنارش تا بیدار میشود گریه کنان به دنبال ملافه اش ندود ،
تلفن زنگ میزند ، صدای گرفته از دوردستها ، هان تویی پسرم چی شده ، هیچی بچه ها بیمارند و غیره وذالک 
 تلفن زنگ میزند ، آوه ماما خسته شدم  دیگر واقعا باید توی این دنیا !!!! 
اما کسی نمیپرسد حالت چگونه است ؟ شب را چگونه گذراندی؟ صبحت بخیر ! 
شب گذشته وسط اطاق ناگهان حالم بهم خورد ، سرم گیج رفت  وقلبم به طپش افتاد  ، همه پنجره هارا باز کردم هوا ایستاده بود ساکت ،  گویی دنیا هم ایستاده بود ، ومن نفسم بالا نمیآمد مدتی طول کشید تا حالم بهتر شد ساعت از هفت گذشته بود رفتم درون تختخوابم افتادم حوصله هیچکس وهیچ چیز را نداشتم ، وندارم ، تنها به یک نخ آویزانم .
واین بود نتیجه آنهمه زحمات شبانه روزی ما مادران باز نشسته، 
بیاد نادیه بودم ، حد اقل مونسم بود تنبان نمیپوشید یک پیراهن بلند و یک روسری بزرگ اما زیر خالی بود !! میگفت آلرژی دارم  او هم رفت ، تقصیر خودم بود ، ( بماند)  .
اینهارا برای چی مینویسم ؟ برای کی مینویسم؟ برای پناهندگان وآوراگان ؟ یا آنهاییکه ایرانرا به ویرانی کشاندن حال در آن بالا بالاها نشسته ادای مادام دوبواررا درمیاورند ودیگری مانند ژنرال دوگل طرح سکولارسیم را برای ایران میکشدد سومی فحش میدهد چهارمی نطق میکند پنجمی طعنه میزند ششمی دستمال به دست گرفته  خایه عربهارا ماساژ میدهد  هفتمی پیام میفرستد هشتمی چشم به دنبال گذشته ونبش قبر ومردگان دارد ، اینهارا برای کی مینویسم؟  من کسی نیستم که تن بقضا داده ورضا شوم زنی هستم پرشور وصاحب اندیشه صاحب یک اصل پاک  ، نمیتواتنم به دنبال هر کره مادیانی روان شوم ویا مجیز هر بی سر وپایی را بکنم که مثلا ، چی؟ میجنگم تا جان درپیکرم باقیست میجنگم حتی با سرنوشت هم دست وپنجه نرم میکنم تسلیم نمیشوم ، 
نه ، تسلیم نمیشوم ، فردا روز دیگری است  باید برخیزم وبر میخیزم مهم نیست کسی دیگری با من نباشد مرا با روباهان وشغالان  گرسنه کاری نیست . من انسانم . تمام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه/ 9 آپریل دوهزارو شانزده میلادی