پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۵

سفر، سفر مرا به کجامیبرد؟

فردا صبح عازم سفرم ، 
نمیدانم بکجا میروم ، اما میروم ، چند روز تعطیل است ، هواهم نیمه ابری بارانی بادی  آفتابی است ، چند روز از دیدار تکنو لوژی ها خلاص میشوم از حمله موریانه ها  ، تلویزیون کم بود حال مقدار زیادی آشغال جلوی ما ریخته اند که فرصت فکر کردن نداشته  باشیم  ، خودشان سوار موشکهایشان 
مشغول کاوش در سیارات دیگرند ودر پایین در شهر کورها هزاران نفر بسیج آماده اند تا مباد تار مویی به رگ غیرت آقایان که در تنها درپایین تنه شان مرتب درحال حرکت است ، بپیچد، ، نه امنیت باید برقرار باشد ، اول از سر زمینهای کور وکر ولال وسپس به بالاتر ها هم خواهد رسید ،  همه چیز روی زمین درحال مرگ است ، همه انسانها تبدیل به یک گیاه تک یاخته ای شده اند ،  وعده ای مامورند  تا روابط دیگران را باخدایان حفظ کنند ، نه اول نگران روابط خودتان باشید ، من گمان میکنم اگر درزمان حضرت عیسی تکنولوؤی امروزی وجود داشت آنگاه  حقیقت محض معلوم میشد نه این چرندیاتی که در محیط های دربسته مشتی احمق بخورد ما میدهند ، اگر درزمان سافو شاعر قدیمی ویا همر صنعت چاپ وجود داشت شاید امروز برای ما دری دیگر گشوده شده  بود ، حال با مرگ زمین همه خوبیها خواهند مرد ، مغز هازا یخ میبندند آدمهارا ازنو کلونوی میسازند دیگر تو نمیدانی آنکه با تو میخوابد پدرت هست یا برادرت ویا همسرت وغیره ،  بلی سفر بهترین است ، انسان از شر  موریانه های مغز خلاصی پیدا میکند ، جند روز لباس راحت واسپرت گرد ش در کوهستانها وتپه ها وجنگلها ، نه با طیاره ونه با قطار بلکه با اومبیل وپای پیاده ، عجله ای ندارم ، تمام امروز خواب بودم  ، این خواب برایم لازم بود ، هنگامیکه بلند شدم تا زه فهمیدم که زمانی تا چه حد سقوط فکری کرده بودم  وکجا ها سیر میکردم ،  هرچه بود بیرون ریختم ، حال مانند یک پرنده آزاد در آسمانها  پرواز میکنم ،  میخواهم حتی  ایمانم را نیز بخاک بسپارم ، میدانم روی زمین ، زیر آب درآسمان  هرکجا که برویم این ایمان مانند یک وصله بما چسپیده است ، میخواهم لباس تازه ای بپوشم ،  هنگامیکه به چرندیات ملاها گوش میدهم حال تهوع پیدا میکنم گویی همه پا اندازان پرودگارند ودارند برای نجیب خانه اش تبلیغ میکندد ، پسران خوشگل  دختران زیبا همه صف کشیده  مانند مروارید درصدف که خودرا بشما عرضه کنند باز هماین پایین تنه است که کار میکند مغز خوابیده یخ بسته ، مرده ،  آه پرودگارا نمیدانی چقدر احساس تنهایی  میکنم دراین محیط سرد ومرده  ووحشتناک  تبدیل به یک ماهی شده ام که از آب بیرون افتاده است میل دارد برگردد به اقیانوس اما راه طولانی است ،  میل دارم برگردم به اصل خود ،  دورخودم میگردم کسی را نمبینم ،  گوش میدهم، صدای کسی را نمیشنوم ،  دستمرا دراز میکنم تا دستی دستمرا بفشارد همه دستها یخ بسته ومرده است ،  ، دیگر هیچگاه آن طلوع صبگاهی زیبارا نخواهم دید ،  دیگر صدای پاهایم را روی اسفالت خیابان شهر نخواهم شنید ،  دیگر هیچ اتومبلی از آشنایان جلوی پایم ترمز نمیکند تا مرا صدا کند ، همه مرده اند ، همه رفته اند ،  دیگر حتی عطرها هم بوی آنزمانرا نمیدهند ، چرا باید درزمان من زمین بمیرد ؟ چرا باید در زمان من همه چیز زیر رو شود ؟  حال دراین میدان خالی سرنوشت تنها ایستاده ام وگاهی از سر فشار دستم را به شاخه ای از خارهای سمی بند میکنم ، دستهایم زخمی میشوند ، خونین میشوند ، شاخه را رها میکنم بوی گند آن هنوز در بینی ام میچرخد  ومرا عذاب میدهد ، گویی هنوز درهمان سعادت گذشته نشسته ام ؟! نه ، در سر زمین آدمخواران ، کفتارهای گرسنه ، و مارهای زهر آلوده ، عقربهای جرار ، آدمها رفته اند ، انسانهای شریف رفته اند اینها که درقالب وهیبت انسانند تنها حیواناتی تک یاخته ای هستند ، زیر آفتاب ذوب میشوند ، میمیرند ،  یا در دود افیون خودرا قهرمان میپندارند ،  نه ، اینها از مشتی گل آلوده ساخته شده اند / 
،سفر بهترین است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 آپریل 2016 میلادی / ......./