سه شب متوالى است كه اورا خواب ميبينم ، چهره اش ترسناك ودرد ميكشد ومن از ترس بيدار ميشوم ، الان بايد سن وسالى از او گذشته باشد ، شايد بيمار است ، بيمار كه بود با أن جثه حقير وكوچكش. درون لباسهاى بزرگ كه خودرا بزرگ نشان دعد ، هيچ نشانى از او در جرائد روزانه نيست مگر رونامه هايى كه متعلق به " خودشان " باشد ، ويا در فيس بوك جولان ميدهد ،ويا پولى بپردازد تا همان
داستان تكرارى را چاپ كنند .
هميشه اورا در يك گوشه ميبينم كه نشسته ودرد ميكشد. طبيعى است كه بايد درد بكشد ، روزگار خود پاداش دهنده است دست ودلبازى وسخاوت او در نوازندهگيش نيز اورا بجايى نرساند ، آخرين عكسى كه از او ديدم مرا بياد چهره كريهه تصوير دوريان گرى انداخت با همان خطرط و شكافته وهمان موهاى ژوليده و چروكيده كه بيشتر به يك بادمجان سوخته كباب شده ميمانست ، تا از چهره يك انسان .
اكر ساز او نبود ، او هيچ چيز ديگر براى ارائه شخصيت خود نداشت ، ساز هم ممنوع شد، خودش را عز يز دردانه ومحبوب زنان ومردان ميپنداشت ، با بسيارى از مردم سر وكار داشت ، هيچگاه نتوانستم يك شخصيت كامل وشاخص از او در ذهنم بسازم ،تنها هنگاميكه چهارده ساله بردم وپدرم تازه فوت كرده بود با او به سينما رفتم آنهم نه تنها ، بلكه آن يكى آن زن كه آنروزها هشت ساله برد با من نيز همراه بود ، امروز هردوى آنها دريك كادرند ، در يك قاب ، نا مردى ونا مردمى هر دو پس مانده هاى مرا خوردند تا زنده بمانند ، آنها سعى كردند در صدد دوستى ديگران بر أيند اما مورد نفرت بقيه قرار گرفتند موردخشم ساير دوستان ،در تمام اين مدت سكوت كردم ، ميدانستم در ميان آن مردم غير از اهانت و خوارى چيزى نصيبم نخواهد شد .
امروز ميتوانم مجسم كنم كه اين حالت نا متعادل در تمام زندگى او رواج دارد ، سرنوشت چيزى غير از جمع آورى وفاش شدن درون انسانها معناى ديگرى ندارد ،شخصيت يك انسان ومناسبات عجيب. غريب او با دنيا ومردمش و سپس خورد شدن ،شكسته وقرار از مردم ودر انزوا نشستن است .
نميخواهم در با ره او چيزى غير از اين بنويسم ، نسل جديد كمتر اورا ميشناسد ، چيزى از كذشته ننگين او نميداند ، چهره ظاهري را عوض كرد بخيال خود با يك شخثجصيت تازه وبا آدمهاى تازه بميدان آمد ، اما ذهن تاريخ بيدار وروشن است .
اينها همه تجارب شخصى منند ، در تمام اوقات ودر همه احوال نقش او ديده ميشود ، هنوز عكسهاى جوانى ونامه ها وهداياي دوران جوانى اورا در كشو گذاشته ام چرا آنهارا دور نميريزم ؟ حتما علتى دارد ،طبيعت فرمانروايى منست ،اوست دستور ميدهد واين منم كه از طبيعت اطاعت ميكنم ،امروز من دنيارا از سر بيزارى تحمل ميكنم ، گاهى با برخورد با بعضى از عوامل ناشناخته حال تهوع بمن دست نيدهد ، گاهى بيمار ميشوم ، اما او دنيارا چهار چنگولى چسپيده هرچه دارد مفت به دست أورده است بى هيچ زحمتى دروغگويى قهارى است ،بى هيچ شرمى دروغ ميگويد نه تنها او بلكه اكثر كسانيكه با آنها بر خورد داشته ام شايد نيمى از اين سر دردهاى من عصبى باشند من نيازى ندارم دروغ بگويم ، به چيزى احتياج ندارم ، من ودنيا آتقدر سر هايمان را بهم ميكوبيم تا سر يكى از ما شكاف بردارد ، من با اخلاق خود ميجنگم ،دائم در كشمكش هستم ، چيزهايى مرا آزار ميدهد بايد از خودم دور سازم اگر چيزى را خيلى جدى بگيرم كارم به جنون ميكشد بنا بر اين خيلى ساده از روى بعضى از حوادث رد ميشوم و ميگذارم زمانه كار خودرا انجام دهد ،
ألان تيمه شب است ،چهره او در گوشه ديوار مانند يك مرده كه از ترس فرياد ميكشيد مرا نيز بيخواب كرد ، چه بسا همان چهره واقعى او باشد .سعى ميكنم با إحساسا ت ملعونى بعضى از آدمها شريك نشوم ، آنهارا بحال خود ميگذارم وبه تماشا ميايستم ، من به انتقام طبيعت اعتماد دارم واعتقاد . پايان
نيمه شب ، سه شنبه ، ١٩ آپريل ، ٢٠١٦ ميلادى ، ثريا /