سراسر عمرم كوشيده ام كه هيچگاه عريأن نشوم ، آنچنان زيبايى ندارم كه به نمايش بگذارم ،اما ميشناسم آدمهايى را كه سخت بخود عشق ميورزند واين آتش را ميل دارند همه جا نشان بدهند ، من چندان عاشق خودم نيستم ،اهميتى هم به آنچه ديگران زيبا ميپندارند ،نميدهم ،
امروز بياد بانويى زيبا افتادم كه همسرش در ايران برو وبيايى داشت ، تاجر بود ، سينماچى بود، جاسوس بود سه برادر بودند كه نامشان همهجا هست ،اين بانو با پولهاى باد أورده ،در انگلستان ميچرخد ، در پاريس ميچرخد. چند خانه چند ميليونى دارد تنها صاحب يك فرزند است ،يكدختر ، اما كسى رغبت نميكند حتى بسوى دختر برود ، مادر بدجورى خوره مرد دارد ، روزى روزگارى با چشمان زمرديتش از زيبا رويان شهر بوده اما امروز همسن مادر من است. ، هرصبح لباس ميپوشد وبه فروشگاههاى بزرگ وعتيقه فروشيها سر ميزند ، مقدارى زباله را ميخرد ودر خانه اش انبار ميكند ، دراين ميان بيشتر چشمانش به دنبال فروشندگان مرد است به دنبال جوانانيكه جاى نوه اورا دارتد ، خيلى كوشش ميكند كه يكى را باخود بخانه ببرد ، چند نفرى با او ميروند واز مزاياى قانونى استفاده ميكنند سپس اورا رها ميسازند ،ً
روزى به دنبال مرد جوانى بود كه
من او را خوب ميشناختم. كوشش او بجايى نرسيد تا آن جوان را به خانه اش بكشاند لاجرم از او به ارباب فروشگاه شكايت كرد وجوان بيكار شد ، اما باز هم بسوى او نرفت .
امروز در سر زمينهاى گوناگون ميبينم كه اين يكنوع بازى است كه مردان وزنان پولدار به دنبال جوانان ميافتند وآنهارا به عبارتى تسخير ميكنند ، اكثرا هم هم بيميل نيستند كه در اين باشگاه خود فروشى كار كنند ، خانم هر انگشتش را كه تكان دهد مقدار زيادى شيشه هاى رنگين روى زمين ولو ميشوند سر تا سر جامه ها زيورها ، حرفهايش. تنها در يك حصار ويك خيال ميچرخد ، ومن در فكر آن جوانم .
خودرا بدون همه اين زيباييها ى ساختگى ، از زيباييهاى مهار شده دور ساخته آنچنان در خودش فرو رفته كه كمتر كسى را ميشناسد در او چيزى هست. كه هيچ قدرتى نميتواند أن را بربايد. وبه آن دست يابد ،ًچيزيكه گرد زمان هم نتوانست بر چهره اش مهرى بزند ،ًچيزيكه نياز به هيچ أيينه اى ندارد تا خودرا ببيند .
من خود عاشق زيبايى هستم اما آنقدر آن را با چاقوى تيز جراحى ميكنم تا اورا بريده وتكه تكه سازم ، سپس او را درباره ميسازم ، بميل خودم ، پيرامونش أنقدر چاله ميكنم كه سرنگون ميشود ناگهان گنج نهفته اورا ميابم وعاشقانه اورا درون قلبم جاى ميدهم ، من خريدار زيبايى ظاهرى نيستم ، دور زيبايى درونيم آتقدر پيله ميتنم ، تا سفت وسخت شود مهم نيست كه مرا ديوانه بخوانند ، من اينم
امروز اين زيبايى را در سينه ام نكاه داشته ام ، خاكسترى از يك آذرخش ، چيزى كه زمان وبعد مسافت هم نميتواتد از من آنرا بگيرد ، من به دنبال خدايى بودم كه باو مهر بورزم اگر چه ضد يكديگر باشيم ، خدايى ميخواستم كه گاه گاهى مرا دلبر خود ببيند اما من باو پشت نكنم خدايى كه نازك بين ونازك انديش نباشد ، خدايى از من قويتر خدايى كه در كام جانم شراب بنوشد ومن پيمانه به پيمانه از او بنوشم تا صبح ديگر كه چيزى باقى نماند ،
ميل تدارم زندانى كسى شوم ودستورات او را اطاعت كنم اگر چه اورا بخدايى خود بر گزيده باشم ، ..... پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ،١٨ آپريل ٢٠١٦ ميلادى