امروز خيال دارم جشن تولدم را بكيرم ،شايد كه از نو زاده شوم ، شايد فردا باخبر شوم كه هزاران بار ديگر زاده شده وأفريده ام
زندگى همان امروز تيست ما هميشه در فرداييم ،اگر چه كارهايمان بر خلاف عقل باشد ،
من اورا آفريدم واو رفت تا ديگرى را بيافريند ، اما روز گذشته دو دشمن را رو بروى هم ديدم ، نه پسرم او كسى نيست تا بتواتد نسل ترا ادامه دهد، او در اين جنكل وحوش دارد رشد ميكند ، تو دربهشت روياها بزرگ شدى ، تو شكوهمند واز مرز انتظارم بزرگتر وفرا تر رفتى ،من دوريت را بجان خريدم. وامروز از آنچه كه فردا بر سر ت. بيايد ميترسم ،
دو دشمن ، رو بروى يكديگر ، پسرك بموقع بلوغ زود رشدش رسيده ، ميخواهد فرار كند ، مادر ر زحمت ميكشد وابدا در اين فكر نيست كه اين رابطه به كجا خواهد رسيد ، نسل نو. !!! نسلى سركش ، وحشى ، خورد شده در ميان تكنولوژى هاى روزانه وساعتى ،نسلى بى احساس ، نسلى كه تنهايى را دوست دارد ، نسلى كه بيشتر ميل دارد با همجنس خود باشد تا با جنس مخالف ،
گمان بردم ، كه بوستانى لبريز از ميوه هاى خوش طعم وگلهايى نورس ودرختانى تازه دارم ، دريايى پراز ماهى هاى كوچك رنگ وارنگ ، وكل صد برگ من هزاران برك ميدهد ،
رودخانه در من ميجوشيد ، وأسمان خيالم. وانديشه هايم بلند وبزرگ بودند وستارگان شبها چشمانم را لبريز از نور خود ميساختند .
امروز ترسناكند چشم مرا ميسوزاند وبوستانى لبريز از گلهاى خار دار با تيغ هاى برنده در أنسوى شهر ها متعلق بمن هستند
امروز از خود ميپرسم . كه :
أيا. اين خود همان است كه ديروز در انتظارش بردم ؟ واينها همانهايى هستند كه در كارگاه انديشه ام آنهارا إفريدم ؟
حال براى آنكه أفريده دست من از من رنجيده خاطر نشود بايد بسوى أسمانها بگريزم ،
خداى من ، مهر بود ونمايش مهربانى ، حال هر دو را پس دادم ، بى هيچ شدم ، از همه چيز جدا شدم ، نميخواهم بشكنم گاهى خدايان نيز ترا ميشكنند وبا خورده هايت بيشتر خوشحالند ،
ديگر نه كينه اى دارم ، نه عشقى ، ونه مهرى ، روزى روزگارى هرچه سر راهم بود. ويا جلويم سبز ميشد سرودى ميخواند ، أوازى ملكوتى ، ومن تا ژرفترين عمق أن فرو ميرفتم موسيقى در من ديده ميشد ، در دلم ضرب ميگرفت ومن هميشه در اشتياق نى نوازى بودم كه با سروش ملكوتيش مرا به آسمانه ميبرد ، امروز بايد تكه سنگها وكلوخ هارا با نوك پنجه پاهايم از جلوى راهم كنار بزنم ، راه صاف وهموارم هنوز ادامه دارد ، ديگر دلم را به آهنگى خوش نميكنم ، واژه ها كم كم /
سايه هايشانرا گم ميكنند ديگر محتاج هيچ معنا يى نيستم ، ميگريزم از همه چيز ميگريزم نميگذارم در حواسم بانكى بلند شود .
امروز هرچه هست ساخته شده از سنك خارا يا خار گلى كه در ميان پنجه هايم خورد ميشود.
خداى من خدايى نيست كه در نايى بدمد بلكه گوهر وجود هر موجودى ويا هر چيزى است ، نوازنده پنهان است ،ديگر به آهنگى دلخوش نخواهم داشت .
همه چيز در اين بى نهايتى گم شد
قفل احساسم را بستم وكليدش را به چا ه اتداختم ، در اين سراچه مخوف بايد تفنگي باخود داشت با ساچمه هاى فولادى .
پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ١٧ آپ يل ٢٠١٦ ميلادى .