شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۵

فأميلى ،

به سختى توانستيم دور هم جمع شويم ، دخترك امروز به دانشگاه بر ميگردد وميدانم تا ظهر فردا گريه زارى هاى مادرش ادامه دارد ، حتى سگ خانه هم ميگريد ، اما من ديگر همه چيز برايم بى تفاوت  شده است ، سنگ شده ام سنگى به سختى خارا ،  موقع بر گشتن ، فلينا گفت : خوشا بحالتان  فاميلى دور هم جمع ميشويد ،من كسى را ندارم ،نه خواهر ،ًنه برادر تنها يك پدر ومادر ، دخترم بمن اشاره كرد ماما اسفند يادت نرود  !!!! بيچاره ، دود اسفند هم نميتواند آن غمى كه بر دل من نشسته از بين ببرد ،  فلينارا با خود بخانه  آوردم ، پرسيد ويسكى دارى ؟ كمى ته شيشه مانده بود درون ليوانى ريختم لاجرعه   سر كشيد ! با.و گفتم ؛
فلينا ، ،منهم مانند تو تنهايم ، اينها كه ديدى همه خارجى اند ،آنها هيچ از اندوه وشادى من چيزى درك نميكنند ، اندوه خودشان بزرگتر است ! اورا نشاندم وصفحه اينستاگرامر ا باز كردم وشهر كرمانرا با. نشان دادم وگفتم : 
من از اين خرابه ها برخاستم ، روزيكه آمدم آنجا يك ويرانه بود مانند آن روزهايمان اينجا آمدم. اينجا هم يك دهكده است اما هنوز مردمش همچنان دهاتى باقيمانده اند. اما در سر زمين  من انسانها بسرعت برق رشد كردند ، پيشرفت كردند ، ملتى با شعور بالا داريم !  ميل ندارم برايت از اشرافيتهاى ساختگى بگويم ،  ويا از شجاعتهاى ساختگى ، اما مردمى مهربانند تا جاييكه پا روى دم آنها  نگدارى اين خصوصيات وكشش  احساساتى سر زمين من است ، اما اين فاميلى كه تو ديدى هركدام از نطفه ديگرى هستند با هم هيچ ارتباط معنوى نداريم زمانى فرزندان ما روح طبيعت بودند واحساسات يكديگررا درك ميكردند اما امروز بهترين وشيرين ترين لحظاتشان اين است كه عكس خودرا بگيرند وبه دنياى مجازى ومردمان ناشناخته نشان بدهند ، زمانى روح مذهب چنان دنيارا فرا گرفته بود كه مردم تنها به روح خود ميانديشيدند اما امروز مذهب براى همه يك جوك مسخره شده است ، انسانها حيوانات سر گشته اى هستند ونميدانند  رو بكدام  سو بكنند من با قلبى پر طپش ورود آنهارا انتظار ميكشم. اما آنها مانند درختان خشك ميايند وميروند  براى گنجشك مرده در خيابان اشك ميريزند اما ستاره اى كه در كنارشان رو بخاموشى است از كنارش بى تفاوت  ميگذرند ، اين جبر طبيعت است ، بدبختى من اين است كه پيكرم دارد رو به زوال ميرود اما قلب وافكارم جوان است ، اين يك بيمارى خطرناك است ، جوانى در يك پيكر  فرسوده  به زندگى خويش ادامه دهد ،
عكسهاى زادگاهم را باو نشان دادم ، شيفه وآشفته گفت : چگونه ميتوانم بروم ؟ 
گفتم هر وقت خواستى بروى راهرا بتو نشان ميدهم تنها فراموش نكن كه ( با حجاب ) بروى 

نگران منهم مباش من دارم پوست دوم خودرا مياندازم  بازهم از نو زنده خواهم شد . 
خيلى دير بود كه رفت . پايان 
ثريا ايرانمنش. ،اسپانيا ى ١٦ آپريل ٢٠١٦ ميلادى /