دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۵

خوابم ، یا بیدارم؟

امروز خواب ، بیشتر از هر زمانی بر من غلبه داشت ، میل نداشتم رختخوابمرا ترک کنم ، شاید آخر هفته به یک سفر کوتاه بروم واز هوای آزاد طیعت استفاده ببرم ، درکنج این  خلوتی که برای خود ساخته ام  دیگر بجان آمده ام ، هوا عالی ، دلپذیرآفتابی درخشان ، با خود گفتم "
شاید بهشت همینجا باشد ،  وما ابناء بشر همیشه طبلکار خداییم ویا طلبکار مردم ، خورشید همه پیکر مرا دربرگرفته بود ، برخاستم سرشار از انرژی   قلم در دستم  ونمیدانستم چه بنویسم ؟ ونمیدانستم چه باید بگویم ؟  ونمیدانستم چه باید میکردم ؟ آنجنان هوا مرا مست کرده بود که گو.یی بشکه ای شراب ناب نوشیده ام ( بکوری چشم آنان که نمیتوانند ببینند) !!! بیاد آوازهای دیرین بودم ، آوازی تازه شروع شده از سوی دیگری ، نه ! دیگر بس است ، گفته های هایی که برمیخیزند نشان از هوای نفس دارند ،  عطر تازه ام  در هوا پخش شده واین بهشت رویایی مرا بیشتر  آرزو پرورساخته است ، نوشتم :
اگر ، چرخ فلک باشد حریرم ،
ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد بهشت  وروز روشن
حروف ، نامه ات برگ وریز آتش 
من این سخن هارا بارها وبارها تکرار کرده ام  وبر روی کاغذ ها نقش داده ام  ، نه ، من این حریر آسمان واقعی را با هیچ یک از الفاظ  دیوانه کننده شما عوض نخواهم کرد ، ستارگان ترجمان عشق منند به خور شید ، 
شما ماهیان حوض کوچک  غمگین وغمگسار در دود افیون را باور نخواهم کرد  میگذارم شما حروف را با اشک چشمانتان بخوانید 
خورشید با من است  ومن ایمنم ، او مرا به جستجوی عطش سرشار خود میبرد  مرا درهر نفس همراه است ، او میداند که من هرشب درکمین بادهای زود گذر بوده ام  او با من است ، مرا از خویشتن پر ساخته است ، دیگر به آواز آن غوک که از راه دورا میخواند : 
 »در آغوش تو خواهم  مرد «، گوش را نخواهم داد ، او محرومیت کشیده وتشنه است با هر آبی رفع تشنگی میکند اگرچه آب لجن یک جویبار حقیر باشد .
خورشید مانند فانوسی روشن روی تختخوابم نور افشانی میکرد ،  پرنده ای که هر صبح بر لب بامم مینشست آوازش را تمام کرده ورفته بود ، ودل من آیینه بود که غبارهارا از خود روبیده وحال در زیر نور خورشید جلای دیگر یافته است ،  دیگر آن نقش کهنه وتاریک  در انتهای گوشه آیینه شکست ، خورد شد .
آه ، ای صبح زیبای بهاری ، تو گفتی : چه شد  آن سایه من ؟ که نیمه شبی در بیقراری آنرا رقصاندم؟ 
گفتم ، آن سایه گم شد  بی سبب اورا میخنداندم ، او مانند جیوه های کهنه پشت آیینه فرو ریخت ، دیگر به هیچ آوازی گوش نخواهم سپرد وهیچ زمزمه ای مرا بیدار نخواهد ساخت ، درکمین هیچ برکه ای ننشسته ام تا پیکرم را درآن شستشو دهم . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 25 آپریل 2016 میلادی /