یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۵

قصه شهربانو

مادر ما درحال مرگ است ، چیزی از او باقی نمانده ، واین از دولت سر همان زن پدر ما "شهربانو"است /
او در یتیمخانه های » فراماسونری« بزرگ شده وتربیت یافته بود برای چنین روزی ، بهمراه یک مار بلند ، یکی از مارهای زهر آلوده ویک جادو گر پیر  بسوی خانه ما آمد .
آن روز که میخواست  با پدر ما عروسی کند ، دایه مهربان من گفت :
من میمیرم اما ازچشمان سفید این زن میترسم او مادرتان را خواهد کشت وپدرتانرا بخاک خواهد سپرد بچه هایش  را   هم میخورد  وخانه را نیز میفروشد برمیگردد به همان قلعه /
وهمینطور هم  شد، دایه مهربان من مرد ، پدرمان بخاک رفت وحال مادرمان درحال مرگ است وما بچه های دست وپابسته نمیتوانیم به هیچ ترتیبی اورا نجات بدهیم ؛ او تسلیم  جانورانی نظیر شپش ، کک، وزالوها شد ، همه پسرانش را که بزرگ کرده بود از دست داد آنقدر مردان غریبه باو تجاوز کردند واورا آبستن نمودند که امروز میلیونها حرامزاده از بطن مادر پاکیزه ما بیرون ریخته است . 
مادرمان درحال مرگ است وشهربانو با تاجی که برسر داشت بسوی همان یتیمخانه برگشت وتاج خاررا بر سر مادر ما گذاشت  او یک جادوگر بود ، امروز مادر مهربان وپاکیزه ما نه فریاد میکشد ونه کمک میطلبد میداند صدایش حتی بگوش ما هم ئخواهد رسید همه بی تفاوت شدیم ، او در میان کندوی زنیوران  به پهلو افتاده  وزنیوران از سر ورویش بالا میروند یکی پاهایش را میگزد ،  دیگری صورت زیبای اورا که مملو از گلبرگهای سرخ بود  با داس وکارد وقمه  میبرد و عده ای لحاف را از زیر پاهایش میکشند آ ن کف بین پیر  آن دایه مهربان  که از راه دور آمده بود بما گفت " این جادوگری است که خودرا در هیبت یک دختر جوان در آورده است فریب نخورید"
او در لباسهاس زر دوزی شده پیچیده شد  با میهمانانی که از کوهها سرازسیر شده تا پیکر مادرمارا تخمین بزنند  در هر گامی که  یرمیداشت کمری خم شد  او دستهای یکا یک  را کنار زد  چون کولیان  ، نوای غریبی را سر داد ، آنقدر خواند وخواند که ناگهان کلاغان سییه پوش  در یک شامگاه از لابلای درختان بسوی ما حمله آوردند  گلها همه بر زمین  ریخته شد  وهزاران چلچله به هوا پرواز کردند .
شهر بانو اما خرامان خراما ن راه میرفت ، پدر بیمار شده وداشت میمیرد اما از ترس چیزی نمیگفت . 
شب همچو چادری سیاه  بر سر زمین ما ایران نشست  وهر برگی همچو یک تیغ خار داردر چشمان ما فرو رفت  وهیچکس نتوانست کف دست این جادوگر را بخواند  ، کف بین تنها طالع مارا دیده بود .
مادر ما درحال مرگ است وهیچکس ، هیچ طبیبی بر بالین او حاضر نمیشود ، 
شهربانو به قلعه خود ، قلعه جادوگران برگشت وبا دوربین بلندش یکی یک را  زیر نظر دارد .
نفرین ابدی بر او باد /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 
از دفتر یادداشتهای روزانه /